سه روز گذشته بود!
سه روز از زمانی که رز های سرخ اطراف خونه رو گرفته بودند
از شبی که چیزی که نباید اتفاق میوفتاد، اتفاق افتاد
سه روز که جونگکوک رو به چشم ندیده بود. پسرش قطعا انرژی زیادی از دست داده بود و باید خودش رو تقویت میکرد اما مشکل این بود که جز تهیونگ هیچکس رو به اتاقش راه نمیداد
تهیونگ سعی میکرد با بردن غذا و خوراکی، از راه دردناکی که پسرک برای کشتن خودش انتخاب کرده بود جلو گیری کنه ولی تمام اون ظرف ها دست نخورده به پایین برمیکشتن
ویکتوریا برای بار چندهزارم شماره نامجون رو گرفت تا حداقل از برادر بزرگشون، سرپرست کنونی خانوادهکمک بگیره اما درست مثل سه روز گذشته خاموش بود
اگه فقط بازم پیش اون هرزه کوچولو بوده باشه ویکتوریا نمیدونست چه عکس العملی ممکنه نشون بده. اون یک رهبر، یک پادشاه ولی کاملا خودش رو وقف اون پسر کرده
نامجون درست از شبی که جونگکوک و تهیونگ قرارداد بستن غیبش زده بود و موبایلش هم خاموش بود. از اونجایی که تو زمین بی طرف بود نمیشد لینکشون رو وصل کرد اون قطعا تو مرز انسان ها بود
لوسیفر با تمام نگرانی ای که واسه جونگکوک داشت مجبور شد برای کاری به طبقه اول یعنی جهنم برگشته بود و یونگی تمام این مدت رو تو اقامتگاه پک بود
" واد فاک؟ این قرار بود یک دورهمی خانوادگی باشه"
نگاهی به تهجون که روی مبل نشسته بود و کانال هارو بی هدف عوض میکرد انداخت. برادرش فقط ظرف سه روز نصف شده بود. قطعا چیزی از پسرش نمونده بود
از حساسیت ها و وابستگی بی چون و چرا تهجون نسبت به تهیونگ خبر داشت
قطعا اینکه تهیونگ الان برای شخص دیگه ای باشه اذیتش میکنه
از روی مبل بلند شد و در حالی که سمت آشپز خونه میرفت به خودش یادآوری کرد
" در درگاه شکم پرستی هیچ چیزی به اسم لاغر و استخونی ای وجود نداره"
هکتور سرش رو روی پای تهجون گذاشته بود و هردو به برنامه به مجری نمکدون تلوزیون خیره شده بون
عادت نداشت اون دوتا اتیش پاره رو اینجوری اروم و بی صدا ببینه. البته این درست بود که تهجون بیشتر وقتش رو با تهیونگ میگذروند ولی رابطه خوبی با هکتور داشت
در واقع هکتور با همه رابطه خوبی داشت این یکنکته مثبت راجبش بود
- پسرا میخواین یکمی خوراکی اماده کنم و بریم کنار ابشار..؟
ویکتوریا پیشنهاد داد و هکتور با ذوق پرسید
- ابشار به مرز های غرب دور نزدیکه، میشه به یونجون هیونگ هم بگیم بیاد؟
ویکتوریا تک خنده ای کرد و با سر تایید کرد:
- تهجون.؟ توهم میای دیگه؟
تهجون نگاه گذرایی به راه پله انداخت و اه خسته ای کشید
- اره...
ویکتوریا با خوشحالی دستاشو بهم کوبید و سمت اشپزخونه رفت و از هر چیزی که میدونست پسرا دوست دارن حداقل چنتاشو اماده کرد
بعد از حدود دو ساعت، بسته بندی کردن ساندویچ ها و اماده کردن چند نوع نوشیدنی و البته ناهار سمت طبقه بالا رفت
جونگکوک بهتر بود از روی دنده لجبازی پایین بیاد چون معلوم نیست که مادرش اینبار رو هم آروم برخورد کنه یا نه
البته درصد احتمال اینکه چیز خوبی باشه خیلی کمه. خیلی کمتر از صفر درصد
تقه ای به در اتاق زد و پسرش رو صدا کرد
- هویج..؟
- در بازه
شاید یک زمزمه شایدم نه ولی...
غمگین بود...
خسته بود...
و تنها
ویکتوریا داخل رفت. جونگکوک کنار پنجره باز نشسته بود و به بیرون خیره شده بود
ویکتوریا پشت پسرش ایستاد و دستش رو روی شونه جونگکوک گذاشت
- جونگکوک..؟
جونگکوک نصف شده بود. بخاطر متابولیسم سریع بدنش خیلی زود لاغر میشد و الان تقریبا سه روز بود که پسرش لب به چیزی نزده بود
لب های سرخش به رنگ ارغوانی در آمده بودن، خشک و پوسته شده. رنگش پریده بود و به سختی نفس میکشید و این بغض بزرگی رو تو گلوی ویکتوریا بیدار میکرد
جونگکوک سمت منبع اون لمس گرم برگشت و با دیدن مادرش لبخند کوچیکی زد
- مامان! اینجا چیکار میکنی..؟
اونقدر ضعیف و بی حال شده بود که به زور صحبت میکرد و این برای ویکتوریا کمتر از مرگ تدریجی نبود
بغض هاکی از دیدن وضع پسرش رو قورت داد و برای پس زدن اشک هایی که داشتن راه خودشونو پیدا میکردن لبخند زد
- داریم میریم کنار ابشار عزیزم.. میخوای بیای؟
جونگکوک نگاهش رو پایین داد و در اخر گفت
- اوم منم میام
ویکتوریا پسرش رو به اغوش کشید و نرم روی موهاشو بوسید. عزیزش حق نداشت کم بیاره
دلیلش مهم نیست. جونگکوک فعلا باید دووم میاورد
در اتاق زده شد و ویکتوریا بدون اینکه جونگکوک رو رها کنه سمت در برگشت
- مزاحم اوقاتتون شدم..؟
ویکتوریا تو گلو خندید و با سر به پسرک اشاره کرد که داخل بیاد
ویکتوریا دستش رو پشت کمر تهیونگ انداخت و گفت
- بهتره بالتر خوبی برای پسرم باشی
تهیونگ خندید و خیره به چشم های غمگین پسرک که بدجوری گود افتاده بود جواب داد
- ای به چشم
.
YOU ARE READING
KING of the sin's LAND
FanfictionBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...