38 _ Hobi..?

414 90 1
                                    

_ خبرا رو شنیدی..؟
 
ویکتوریا با حس کردن حضور کسی که منتظرش بود و مقدار دیگه ای از قهوه آماده اش رو سر کشید و همونطور که به سمت حصار های سنگی پل متمایز شده بود و از آرنج هاش برای تکیه گاه استفاده میکرد گفت
 
_ خبر..؟
 
شخص دیگه از پشت به ویکتوریا نزدیک شد و دست هاشو دور کمرش حلقه کرد.. به ارومی موهای سفید و ابریشمیش رو کنار زد و پشت گردنش رو به نرمی بوسید:
 
_ وقتی کیم ها سینزلند رو برای زمین بازی انتخاب میکنن؛ افتادن یک‌ هواپیما روسی تو برج بزرگ لندن که به اتفاق حامل مقدار قبل توجهی TNT بوده خبر خاصی نیست رز سفیدم.. تو که بهتر میدونی
 
ویکتوریا تک خنده ای کرد و بین حلقه دست های شخصی که بغلش کرده بود چرخید.. نگاه نافذ اون یاقوت های سرخ خواستنی ای که عقل رو از سر زن دیگه میپروندن رو به اون نگاه تیره و تار دوخت
 
_ فکر نمیکردم بیای
 
دمیتر با نگاه چشم هایی که در اتش خواستن و خاکستر نداشتن خفه میشدن رو از ویکتوریا گرفت و تو یک حرکت زن کوچکتر رو بلند کرد و روی حصار سنگی پل نشوند
 
_ اوه عزیزکم.. تو فقط لب تَر کن
 
ویکتوریا لبخند باکسی ای زد و با بینی چین خورده و قیافه ای تو کیوت ترین حالت خودش بود؛ دست هاشو دور گردن دمیتر حلقه کرد
 
خوشحال بود که دمیتر به درخواست کمکش پاسخ داده بود و خب.. در جایگاه نیمه روحش، اون الهه، کسی نبود که به ویکتوریا نه بگه
 
دمیتر شاید به اندازه برادرش، لوسیفر خوش شانس نبود که بتونه عشق ویکتوریا رو برای خودش داشته باشه ولی همینکه دخترک مثل بقیه المپ ازش متنفر نیست خودش یک هدیه بود
 
_ مشکل چیه..؟
 
_ راجب جونگکوکه..‌
 
_ پس جدیه
 
.
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
.
 
_ معلوم هست چی داری میگی..؟
 
_ خب توضیحش یکم سخته.. آسمودیوس هم تویی و هم نیستی
 
_ در آن واحد؟؟
 
_ در آن واحد..
 
تهیونگ گفت و گونه پسرک‌ رو بوسید
 
نمیخواست فعلا چیز بیشتری بهش بگه.. جونگکوک باید کم کم‌ می فهمید چراکه اینطور فرصت بیشتری برای درک‌ و تحلیل اوضاع داشت و البته که ویکتوریا کسی بود که باید راجب گذشته ای مهر و موم شده بود بهش میگفت
 
بعد از اینکه هر دو دوش کوتاهی گرفتن پسر بزرگتر، جفت حوله سفیدی که توی حمام بودن رو برداشت و بعد از پوشوندن جونگکوک خودش هم مشغول شد چون حدس اینکه پسرک کالبد ضعیفی توی سینزلند داره اونقدرا سخت نبود
 
افراد توی بُعد های متفاوت ظرفیت های متغییری دارن و دلیلش هیچوقت مشخص نیست.. نمیشه گفت چه دسته افرادی نیرو کمی توی چه ابعادی دارن چون این
فقط به خود اشخاص بستگی داره
 
مثلا یک اصیل زاده کلاغ میتونه توی سینزلند کالبد قوی ای داشته باشه و برادر یا مادر همون اصیل زاده میتونن ضعیف ترین های سینزلند باشن و یا برعکس
 
از حموم خارج شدن و تهیونگ مستقیم سمت اسپیکر های گوشه اتاق رفت و روشنش کرد.. اشراف زاده کلاغ عاشق موسیقی و نوت ها بود و برای اون چه چیزی میتونست از اهنگ های دهه نود و مایکل بوبلی بهتر باشه..؟
 
_ فرایدی.. پلی لیست کیم تهیونگ رو از اونجایی که بوده پلی کن
 
_ دستور اجرا شد
 
(Music : Sway)
 
درحالی که با پیچ و تاب های ارومی‌ به بدن میداد سمت جونگکوک رفت.. دست پسرک که روی تخت نشسته بود رو کشید و دست دیگه اش رو پشت کمرش گذاشت
 
_ باهام برقص..
 
جونگکوک نخودی خندید و خودشو با حرکات تهیونگ هماهنگ کرد
 
_ دهه نود..؟
 
_شوخی میکنی..؟ دهه نود بهترین سالی‌ بود که‌ توش‌ زندگی کردم
 
موستانگ های قدیمی و قهوه های تازه اسیاب شده. پادشاه کمدی چارلی چاپلین.. سینما های سیاه و سفید.. مرلین مونرو.. مدرن تاکینگ.. کویین. دهه نود بی نظیر بود پنبه
 
_ اینجا رو خیلی دوست داری نه؟
 
با سوال پسر کوچکتر تهیونگ از حرکت ایستاد:
 
_ اینجا..؟ خب ایجا یجورایی خونمه،.. انتخاب کردم که باشه پس اره.. فکر کنم دوستش دارم
 
جونگکوک نگاه اون چشم هایی که مثال شهاب باران شب های تابستانی بودن رو به تهیونگ و داد و با تن صدای پایینی پرسید
 
_ میتونه خونه منم باشه..؟
 
تهیونگ پیشونی پسرک رو عمیق و طولانی بوسید و روی پوست پیشونیش لب زد
 
_ البته
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
_ وقتی به نیویورک برسیم از طریق سکوی انتقال 911 به وولف لند برگردید
 
نامجون به محض ورود آلفا به اتاق فرمان، با محکم ترین حالت ممکن گفت.. یونگی با اخم هایی که توهم کشیده شده‌ بودن پرونده ای که تهجون سمتش گرفته بود رو گرفت و حین ورق زدنش گفت
 
_ و چی باعث این تصمیم ناگهانی شده؟
 
نامجون نگاه خشک اون چهره یخ زده رو به یونگی داد و بعد از اون نیم نگاه کوتاه دوباره مشغول چک کردن اعطلاعات جلوی روش شد:
 
_ روز های شلوغ و پر سر و صدای تو تموم شده الفا..‌ از حالا به بعد ماموریت دیگه داری. مهمترین ماموریتت.. آخرین ماموریتت
 
بدون نگاه کردن به آلفا پرونده توی دستش رو ازش گرفت و روی میز روبروش انداخت:
 
_ اینکه یک همسر خوب برای لونات و یک پدر قابل احترام برای توله گرگ کوچکتون باشی
 
و این‌یک قانون مهم بود.. مهمترین قانونی که هیچکس جرات شکستنش رو نداشت.
 
هر مهره‌ ای که صاحب خانواده ای بجز خانواده فعلیش میشد دیگه جزئی از بازی نبود..‌ دیگه یک مهره نبود و حمله بهش یک تخلف بزرگ بود
 
بازی کن های دیگه هم باید طبق قوانین بازی میکردن و از مهره خارج شده میگذشتن. چرا که توانان حمله به کسی که جزئی بازی نبود اما اهرم فشار قوی ای محسوب میشد مرگ بود و حذف کردنش جزئی از مسئولیت های شارلیز ترون و جوخه پاکسازی 0.1.3 A بود
 
جوخه ای که توسط خود شارلیز جمع آوری و تعلیم دیده بودن
 
دلال های مرگ
 
کاراکارا در آخر نگاهی که پر از انتظار بود رو به چشم های مصمم آلفا داد و گفت
 
_ موفق باشی، آلفا مین
 
یونگی با لبخند کوچیکی که روی لب هاش نشسته بود؛ با حرکت کوتاهی از جانب سرش تایید کرد و تهجون از پشت آلفا رو بغل کرد
 
_ خب خب.. کی قراره جشن خوش آمد گویی به عضو جدید خانوادمون رو بگیریم
 
یونگی زبونش رو به کنج لپش زد و پسرک زیر چثه رو تو بغل خودش کشید و روی موهای آبی دو رنگ شده اش رو بوسید
 
_ هر وقت که تو و ویکی یک کیک خوشمزه براش پختین
 
****
 
_ خب، اون موضوعی که نمیخواستی جلوی جون راجبهش صحبت کنی چی بود..؟
 
_ وقتی رسیدی به نیویورک با جی (J) صحبت کن. راضیش کن با ما همکاری کنه
 
آلفا خودکار توی دستش رو پرخاش گرانه و به نشانه اعتراضش روی میز انداخت و با کلافگی و بی حوصلگی لب زد:
 
_ چرا من..؟
 
نامجون که از ری اکشن های لجوجانه و بچگانه آلفا، مسیر بحثشون رو خونده بود؛ کشوی میزش رو باز کرد و بسته سیگار کلمبیایی که جین خوب میدونست از مورد علاقه هاشه و هربار براش میاورد رو ازش بیرون کشید
 
_ جواب سوال بیخودی که قطعا جوابش رو بهتر از هر کسی میدونی، اینکه...
 
یکی از اون سیگار های برگ کلفتش رو روشن کرد و بعد از گرفتن کام سنگینی ازش دودش رو بیرون داد
 
_ اون خدا زاده جوان، به هیچکس جز تو گوش نمیده..
 
حالا تو داری با خودت فکر میکنی که این کیم احمق از خود راضی مغروری که انگار روی جسد کرونوس نشسته، چرا دارم اینو ازم من که جفتم رو پیدا کردم همچین درخواستی داره؟
 
یکی از دست هاشو توی جیبش فرو برد و کام دیگه ای از سیگارش گرفت:
 
_ دلیلش اینکه، مرگ پسر زئوس.. جانشینش و یکی از بزرگترین چرخ دنده های این چرخ گردون واقعا مهم تر از قهر کردن یکی دو روزه جفت توئه و توهم اینو خوب میدونی..
 
_ یک چیزی رو تو اون کله پوک و مغز فاسد شده ات فرو کن کیم نامجون چون دفعه بعدی کلمات روشی نیست که باهاش سعی میکنم بهت بفهمونم
 
هیچ چیز.. مطلقا هیچ چیز به جفت من ارجحیت نداره و فاک، تو و هوبی میتونین برین خودتونو به فاک بدین چون من قرار نیست برای اینکه پیشنهادت رو قبول کنه باهاش برم سر قرار یا همچین چیزی
 
 
خوب میدونست که این نامجون دقیقا ازش چی میخواد و اون نمیتونست.. نمیتونست همچین کاری رو با هوسوک بکنه
 
نمیتونست یک امید پوشالی دوباره برای خدا زاده جوان باشه
 
مین یونگی متعهد بود.. به جفتش.. لوناش.. نیمی از وجودش.. شخصی که حالا ثمره عشقشون رو حامل بود
 
و این رسما خیانت بود.. خیانت به جفتش و بخاطر کسی که چهارده سال بدون هیچ حرفی رهاش کرده بود. نه!
 
آلفا مین کسی نبود که همچین کاری کنه
 
_ هوبی..؟
 
نامجون خنثی لب زد و آلفا فقط میتونست بگه لعنت به عادت های قدیمی
 
سیگارش رو توی زیر سیگاری کریستال روی میز خاموش کرد و آخرین دود هارو هم از دهانش بیرون داد:
 
_ درک میکنم چه حسی داره اما تو تنها کسی هستی که
میتونی راضیش کنه یونگی. میشناسیش و میدونی که چقدر کله شقه و این خودرایی چطور بلای جونش میشه.. بلای جون هممون
 
یونگی‌ بازدمش رو سنگین بیرون داد و دستی به صورتش کشید:
 
_از جونگکوک بخواه.. اون بچه هم خیلی براش همه
 
_ نه اونقدری که تو هستی!
هوسوک هنوزم دوستت داره یونگی.. اون میپرستت، درست مثل سال ها پیش
بیاد نداری جی چه کار ها که برای اون پسر خود شیفته نعنایی میکرد.. فقط کافیه ازش بخوای...
 
و نامجون دیده بود..‌ اون نگاه های دلتنگ خیره.. اون نگاهی که تو حسرت قفل دست های یونگی و لونای جوانش غرق شده بود
 
اون لبخند های تلخی که هر کدوم یاد آور یک خاطره شیرین بودن.. طوری که هوسوک به جونگکوک چنگ زده بود تا بتونه الفای نعناییشو فراموش کنه.. تا بتونه خودشو از گذشته از، "منی" که روزی "ما" زیبایی بود رها کنه
 
آلفا با خشم و پرخاش از آخرین تیری که کاراکارا تو تاریکی پرتاب کرده بود داد و فریاد کرد:
 
_ فاک! اگه هوبی به اون پسر نعنایی اهمیتی میداد چهارده سال تو ناامیدی هزاران چرا و چطور ولش نمیکرد.. ما هر دومون تغییر کردیم.. من جفتم رو پیدا کردم و نیازی به اون خدا زاده خود رای احمق ندارم
 
اتاق فرمان رو به سرعت ترک کرد و در رو پشت سرش محکم بست
 
نامجون پوزخندی زد و زیر لب گفت
 
_ چیزایی که اتفاق افتادن فراموش نمیشن الفا، حتی اگه نخوای بیاد بیاری...
 
تیر پادشاه دقیقا وسط هدف بود
 
.
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
.
 
_ اگه اشتباه میکنم بهم بگو عزیزم.. تو میخوای من کمکت کنم تمام اون علامت سوال ها.. درهای بسته رو همینطور که هست نگه دارم؟
 
_ اره...
 
ویکتوریا گفت و بعد از خالی کردن شاتش به بارمن اشاره کرد که دوباره پرش کنه
 
دمیتر کلافه چنگی به مو های کوتاه و مشکی رنگش زد:
 
_ ویکتوریا، من درک میکنم که میخوای ازش محافظت کنی.. از خوشحالی ای که الان داره.. از چیزایی که پیدا کرده ولی اون حق داره که بدونه
 
تو که نمیتونی تا ابد ماهیتش رو.. اینکه از کجا آمده و برای چی پا به دنیای ما گذاشته رو ازش مخفی کنی‌.
جونگکوک همین الانشم دنبال کلید در هاییه که به روش بستی و اگه تو کسی نباشی که در هارو براش باز میکنه مطمئن نیستم رابطتون.. عشق بی همتایی که بهم دارین بتونه همین رنگی بمونه
 
_ میدونم...
 
زن دیگه با صدای محزونی گفت و بغض و دردش رو با شاتی که دوباره بالا رفت کنار زد.. حق نداشت کم بیاره.. هنوز نه!
 
_ گاهی باید از اون خط قرمز هایی که کشیدیم
بگذریم، یک سری چیزا رو قربانی کنیم تا به چیزایی که میخوایم برسیم
 
.
 
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
.
 
با رسیدن کشتی هوایی به مرز های هوایی ایالات متحده آمریکا، درگاه های تلپورت کوتاه بین خونه امن 911 و کشتی هوایی فعال شدن
 
تهجون، جونگکوک، جیمین و یونگی‌ اولین افرادی بودن که کشتی رو ترک کردن
 
تهیونگ اما، قبل از رفتن انگشتر زمردین سبز رنگی که قبل از رفتن به کرملین از نامجون گرفته بود رو بهش پس داد و برادر بزرگتر چیزی رو بهش گوشزد کرد
 
 
درحالی که توی محفظه تلپورت میرفت خطاب به نامجون گفت
 
_ نگران نباش.. میدونم دارم چیکار کنم
 
 
نامجون قبل از خروج پسر کوچکتر از کشتی هوایی گفت و در لحظه ای بعد دیگه تهیونگ‌ اونجا بود
 
_ کیم تهیونگ، فراموش نکن که نقشه داشتن تضمینی برای موفق شدن نیست

KING of the sin's LANDWhere stories live. Discover now