_ حسش میکنی..؟ دارن صدات میکنن
پرسفونه گفت و به ارومی شیشه سیاه رنگی که روح دونگ ووک در آن قرار داشت رو از قفسه ها برداشت
درحالی که سمت دروازه به وجود آمده توسط ماه ابی میرفت زیر لب گفت
_ برو و به درخواستشون جواب بده، کنت گناهکار!
در شیشه رو سمت دروازه باز کرد و همون لحظه هاله بزرگ و پر قدرتی از روح دونگ ووک به سمت جهان زندگان رها شد!
پرسفونه سمت پسرکی که عطر جنگل معطر اول صبح رو همراه داشت برگشت و با لبخندی که میشد سرگرمی رو ازش خوند لب زد:
_ یعنی اونا میدونند که بازی اصلی تازه شروع شده؟
.
.
.
الفا ویکتور رو زمین زد و هوسوک بلافاصله با صاعقه ای که سمتش پرتاب کرد بهش حمله کرد ولی بنظر نمیرسید که حتی موفق شده باشن خسته اش کنند
فاک به اون احمق هایی که اون معجون های لعنت شده رو تا اینجا آورده بودن!!!
حقیقت این بود که بعد از دو ساعت پی یا پی هردو خسته بودن و چیزی تا صبح باقی نمونده بود.. تا زمانی که همشون زیر آوار های این کاخ نفرین شده دفن بشن
طبق چیزی که میدونستن، پارک چانیول دکمه انفجار این چاشنی های دیوانه وار رو به جفتش داده و اون تو مکان نا مشخصی دقیقا توی ساعت 8 همه چیز رو منفجر میکنه
با سهلانگاری لحظهای الفا، ویکتور از زیر پنجه های تیز و درنده اش فرار کرد و شمشیری که در همون حوالی پیدا کرده بود رو مستقیم تو پهلوی گرگ زخمی فرو کرد..
قبل از اینکه هوسوک بهش برسه شمشیر رو با شدت بیرون کشید و از طريق مجرای باز زخم بزرگش مقدار زیادی از سمی که دست هاش ترشح میکرد رو وارد بدنش کرد
هوسوک با غضبِ جلاد گونه ای به تن ویکتور چنگ زد و درحالی که دستش تا مچ توی تنش فرو رفته بود مرد رو عقب کشید..
یک چرخش و محکم با پا به صورتش کوبید.. ضربه ای که احتمالا مغزش رو تکون داده بود و جمجمه اش رو حسابی خورد کرده بود
یونگی اما، دیدش کم کم داشت تار میشد..
نفسش بند آمده بود و سرتاسر وجودش رو درد تشکیل داده بود..
درد همه چیزی بود که اون لحظه حس میکرد.. دردی که همتای درد زنده زنده سوختن بود!ایده ای نداشت که اون سم چی میتونست باشه ولی هرچه که بود به بدنش اجازه نمیداد خودش رو ترمیم کنه و این اصلا خوب نبود.. حتی به خوب نزدیک هم نبود
با این وجود درگیری ادامه داشت!
ویکتور بین الفا و شاهزاده المپ دست به دست میشد.. از کسی مشت میخورد و به شخص دیگه ای اسیب میزد.. همه چیز کاملا یکسان بود و خب.. شایدم نبود!
YOU ARE READING
KING of the sin's LAND
FanfictionBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...