_ از دست های کوچیک و ناتوان تو کاری برنمیاد اسمودیوس عزیز!
پرسفونه درحالی که برگه گل های سرخ زری که توی دستش بود رو نوازش میکرد لب زد
_ فقط بگذار چرخ دنیا اونطور که باید بچرخه، وگرنه بین چرخدنده ها له میشی!
اسمودیوس با اشک هایی که توی چشم هاش جمع شده بودن به صحنه مقابلش، ویکتور اسیب دیده.. شکسته.. غمگین و در نهایت کسی که کاملا خودش رو باخته بود خیره شده بود..
_ متاسفم ویکتور...
.
.
.
یونگی با دیدن شمشیر نقره ای که سمت جفتش جفتش پرتاب شده بود سمتش پرید و تو کسری از ثانیه شمشیر مستقیم توی شکمش فرو رفت.
الفا روی زانوهاش سقوط کرد و باعث سقوط همه امیدی هر کسی که توی اون دالان وجود داشت شد..
با خون سرخی که از لای لب هاش جاری شده بود لبخند زد و به سمت مرگ سقوط کرد.
قبل از اینکه روی زمین بیوفته جیمین تغییر شکل داد و مرد دیگه رو با وحشت توی بغلش کشید:_ یونگی یونگی؟!؟!؟!؟ به حق الهه ماه.. یونگی بمون.. باهام بمون.. یون لطفا.. یون!!! یون، التماست میکنم.. تنهام نزار.. لطفا، تنهام نزار..
مین یونگی!!!" او.. مه..گا"
گرگ شب رنگ از بین سرفه های خونی و ناله های دردمندش لب زد و ناگهان چشم های زرد رنگش بسته شد...
امگاش فریاد میزد و اما جراعت نداشت به شمشیری که تن جفتش رو دریده بود دست بزنه. اون شمشیر جلو مجرای اصلی خونریزی رو گرفته بود اما اینکه رسما از وسط بدن الفا رد شده بود قابل انکار نبود
وضعت لونا جوان قابل توصیف نبود.. درد داشت.. خیلی درد داشت
تمام درد جسمانی جفتش رو شریک بود اما هیچکدوم با درد قلبش قابل قیاس نبود
یونگی داشت میمرد.. مرگ به سراغ جفتش امده بود و این حقیقت خیلی ناگهانی و ترسناک تر از اون بود که امگا بتونه توی اون چند ثانیه درکش کنه! اینکه جفتش داشت توی دست های ضعیف و ناتوان اون جون میداد و جیمین هیچکاری نمیتونست بکنه
بهش گفته بود.. التماسش کرده بود که نره! ترکش نکنه.. گریه کرده بود، زجه زده بود، زانو زده بود، اما در اخر سکوت کرد. سکوت کرده بود و حتی الهه ماه هم نمیدونست که چقدر از اون سکوت پشیمونه
اگه فقط کمی بیشتر پافشاری میکرد.. اگه کمی شجاعت و تحکم جفتش رو داشت، احتمالا الان خونه بودن.. نه تو اون غار خیسی که پر شده بود از بوی خون جفتش!
اصلا الفا به چه حقی زیر قولش زده بود؟
اون گفته بود نمیره.. به عشقشون قسم خورده بود که ترکش نمیکنه
YOU ARE READING
KING of the sin's LAND
FanfictionBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...