جیمین با درد وحشتناکی که بخاطر صدای الفایی یونگی حس کرده بود ناخوداگاه و به تبعیت از بدون اینکه دستور الفاش عقب کشید.
جای پنجه های جیمین روی تمام بدن و صورتش دیده میشدن!" تغییر شکل بده!"
جیمین به شکل انسانیش تغییر شکل داد و آلفا کاملا بدن برهنه اش رو به دهن بزرگ و اون خزه های سیاه رنگ کاور کرد
با یکی از پاهای جلوش به شنل مخمل ابی تیره رنگی که تماما عطر آرامش بخش قهوه رو همراه داشت و از ابتدای تغییر شکل الفا روی زمین اتفاده بود اشاره کرد و امگا با خشم بهش چنگ زد
در ادامه یونگی هم به کالبد انسانیش تغییر شکل داد. خودشو به هوسوک رسوند اما با غرش پسر امگا مواجه شد:
_ کافیه مین جیمین! امروز به اندازه کافی درسر درست کردی
الفا قاطعانه لب زد و نبز هوسوکی که بنظر بیهوش میومد رو چک کرد:
_ سوک..؟ صدامو میشنوی؟
_ انقدر با اون نیک نیم تخمی صداش نکن
لونا عصبی از لای چفت دندون هاش لب زد و یونگی بلند غرید. کلافه بود از دست هر دوی اونا کلافه بود اما راه فراری نداشت
جیمین آروم گرفت و یونگی نگاهش رو به زخم های عمیق سر تا سر بدنش که به هیچ عنوان قابل انکار نبودن داد. چشم هاشو محکم بست و نفسش رو با حرص بیرون داد
_ فرایدی! جونگکوک و درمانگرا رو خبر کن
_ دستور اجرا شد
سمت جیمین برگشت و با دیدن منظره ای که مطمئن بود امگاش عمدا برای چشم های حریص یونگی ساخته بود عصبی تر از قبل لب زد
_ و تو! برمیگردی به تالارت تا برگردم
امگا بدون ذره ای پشیمانی توی چهره اش شونه ای بالا انداخت و باعث شد شنل مخملی که خیلی ناشیانه دور خودش پیچیده بود از روی شدنه های سفید و کبودش کنار بره.
قدمی به جلو برداشت و دست هاشو دور گردن آلفا حلقه کرد و خودشو بالا کشید. لاله گوش جفتش رو با فشار نسبتا زیادی گزید و در ادامه لیسی به پشت گوش الفا زد
_ و تو، میخوای با این سر و وضع تو اقامتگاه واسه خودت چرخ بزنی.. الفا؟
یونگی بار دیگه زیر لب غرید چشم هاشو تو کاسه چرخوند. محکم به کمر باریک و ظریفش چنگ زد. با چشم هایی که بخاطر عطر شیرین هلو به اون رنگ طلایی گیرا در آمده بودن لب زد
_ بهتره این دلبری هاتو برای وقتی که میام سراغت نگه داری، او..مه..گا!
جیمین نیشخندی زد و بوسه سبکی رو روی شونه یونگی نشوند:
_ اعطاعت میشه الفا!
با تحکم لب زد و درحالی که مراقب بود خوب خودش رو با شنل بپوشونه از تالار ولیعهد خارج شد
YOU ARE READING
KING of the sin's LAND
FanfictionBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...