یونگی به سمت کارلوس یورش برد اما قبل از اینکه بتونه یقه اش رو توی دست هاش بگیره جیمین خودشو سپر کارلوس کرد و یونگی رو مات و مبهوت کرد
اون الان داشت از کسی که اینطور ازارش میداد دفاع میکرد؟ واد فاک؟
_ برو کنار!!!
یونگی از لای دندون های چفت شده از حرصش لب زد و جیمین محکم تر از قبل پاهاشو به زمین قفل کرد
_نه!
_ امگا !!!
یونگی با فریاد خشمگینی صداش زد و جیمین با همه دردی که لحن دستوری و سلطه جفتش داشت از جا تکون نخورد و با خودش زیر لب گفت
_ بخاطر مامان...
اینطور نبود که بخواد از کارلوس محافظت کنه. ابدا
فقط اینجا بود که جون مادری که تمام زندگیش رو خرجش کرده بود رو نجات بده
جون عزیزی که چیزی به باقی عمرش نمونده بود و جیمین داشت به هر چیزی چنگ میزد تا زنده نگهش دارهیونگی که دیگه درک درستی از فضای اطراف و آدماش نداشت به یقه لباس جیمین چنگ زد و امگا رو با اعمال زور خیلی خیلی کمی به گوشه ای پرت کرد تا بتونه با خیال راحت تری استخون های این مرد رو خورد کنه
اعمال زوری که نتیجه اش جز شکستن آبروی امگا نبود. اما قبل از اینکه بتونه پارک رو حتی لمس کنه، کارلوس هاله سرخ بزرگی از قدرتش درست توی صورتش منفجر کرد و آلفا و با ضرب و قدرت خیلی زیادی به عقب پرتاب کرد طوری که انگار توپ جنگی ای بود دیوار هارو یکی پس از دیگری خورد میکرد
قدرت ضربه اونقدری زیاد بود که آلفا میتونست قسم بخوره از دوتا دیوار سنگی رد شده تا به زمین کلاپ رسیده
منگ و گیج از جا بلند شد و با چهره خندون کارلوس آخرین چیزی بود که میدید
کارلوس نگاهش رو به جیمین که روی زمین افتاده بود و سرش داشت خونریزی میکرد داد
_ همین..؟؟؟
سلین گلوله شعله وری به سمت مرد حال بهم زن و خونخوار رو بروش پرتاب کرد و به سمتش یورش برد و کارلوس بی تعادل شد.
انتظار این یکی رو نداشت. حداقل نه از طرف سلین
پری زاده خشمگین به سمتش یورش برد و با لگد محکمی مرد رو به دیوار سنگی کوبید و میتونست شرط ببنده که تاحالا صدایی به لذت بخشی و شیرینی صدای شکستن استخون های این مرد به گوشش نرسیده بود
حالا که اوضاع یخورده قاراشمیش شده بود یخورده تلافی اشکالی نداشت نه؟
جیمین بلافاصله تغییر شکل داد و به شکل گرگ نسکافه ای رنگی به سمت آلفا رفت اما یونگی تغییر شکل داده بود و به طرز عجیبی امگا نمیتونست رایحه حضور جفتش حس کنه و این هم نگرانش میکرد و هم میترسوندن
YOU ARE READING
KING of the sin's LAND
FanfictionBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...