22 _ Judge

911 212 40
                                    

_ شاید نباید به یونگی چیزی‌ میگفتم...

تهجون با بغص واضح و لرزش شرمگینی تو صداش گفت و بیشتر از قبل تو بغل ویکتوریا جمع شد. تهجونی که ازارش به هیچکس نمیرسید قطعا تحمل دیدن پسری که اونطور بخاطرش مجازات میشه رو نداره و باید حالا حالا ها این حس عذاب وجدان لعنتی ای که مثل تخته سنگی روی دوشش سنگینی میکرد رو با خودش حمل میکرد

کیم های جوان تو کتاب خونه بودن و منتظر حکم اخر قاضی بودن و صادقانه بگیم تهجون واقعا از کاری که کرده بود پشیمون بود

آخه کسی تو سن و سال اون چطور میتونست از پسر بچه ای که حتی دو دهه از سنش نگذشته ناراحت بشه..؟

شاید از نظر فنی میتونستن جلوی اجرای حکم آلفا رو بگیرن و پسرک رو از زیر اون درد و رنج بی اندازه نجات بدن ولی موضوع مهمی وسط بود. خط قرمزی که حتی آلفا هم حاضر به شکستنش نبود

قوانین

بدون قوانین اونا هیچ فرقی با حیوانات نداشتن، همه باید جایگاهشون رو میدونستن

ویکتوریا نرم روی موهای آبی هکتور که الان دیگه دو رنگه شده بودن رو بوسید

_ نه عسلم.. اون خرگوش خنگ نیاز داره کمی به خودش بیاد

سعی کرد کمی شوخی کنه و موضوع رو عادی جلوه بده تا شاید این رایحه سرد برادرش دوباره به عطر شیرین و دارچین تغییر کنه اما نه. عذاب وجدان تنها حسی بود که تهجون تا ابد و ابد و ابد قرار بود همراه خودش داشته باشه
درست مثل روز های گذشته

نامجون عصبی دستی تو موهاش کشید و نگاهش رو به تهیونگ داد‌. برادرش کلافه و عصبی بود و رایحه تیز و تلخ خشمش از الان واضح بود

زیاد پیش نمیوند که تهیونگ تو مسائلی مثل این دخالت کنه. تقریبا هیچوقت! برادرش همیشه از دردسر دوری میکرد، حداقل بعد از اتفاقی که براش افتاده بود

اما حالا...‌حالا بدون اینکه خودش متوجه باشه دنبال خرگوش سفید تو سوراخ بی انتهایی افتاده و هیچ راه برگشتی نداشت نه تا وقتی که اژدها هنوز نفس میکشید

زبونش رو به گوشه لپش زد. جونگکوک قبلا هم تو همچین شرایطی بود اما فرقش این بود که دفعه قبل تنها کسایی که شاهدش بودن ویکتوریا و نامجون بودن. دفعه قبل وقتی پسرک قوانین رو شکست و یک ومپایر هانی بلاد رو کاملا عمدی کشت یونگی و به مرز خشم خودش کشوند. شب ها و روز ها برای کاری که کرده بود شکنجه شده بود و حالا؟

حالا اونا جزئی حلقه های از زنجیر بالا بلند رازی بودن که خرگوش سفید به هر چیزی برای دونستنش چنگ میزنه

چیزی که اتفاق افتاد...
هیچوقت چیزی به اون نظیر تو تاریخ اتفاق نیافتاده بود. پسر بچه ای که با شعله های آبی رنگ کاهلی میسوخت و صدای زجه ها و درخواست های مظلومانه اش کل دالان های تاریک و نمناک و پر میکرد و الفایی که با همه عذاب وجدان و بار سنگین احساسی ای که داشت ادامه میداد، چرا که پسرک در تمام زندگیش حتی از مرگ هم ترسی نداشت و نیاز داشت تا از یک چیزی یا یک کسی بترسه و اگه این ترس اونو از دردسر بزرگی که همیشه بیخ گوشش بود منع میکرد آلفا میپذیرفت!

KING of the sin's LANDWhere stories live. Discover now