47 _ our enemy?

417 82 40
                                    

_ تو مطمئنی؟!

نامجون خطاب به معشوقه ای که با سختشی همراه خودش به کاپیتل آورده بود گفت و نگاه دیگه ای به اون کتاب قطورِ قدیمی انداخت

تحلیل هایی که سوکجین از اتفاقات اخیر و الگوی اونا بدست آورده بود خارج از حلقه توانایی های نامجون بود. چیزی که در پیش داشتن یک جنگ واقعی بود و جنگ ویرانی به بار میاورد

صلحشون زیر خرابه های این جنگ نابود میشود و همراه خاکستر آتشی که جنگل رو میکشت به آسمان پر میکشید. متحدانشون درخواست کمک میکردن و کاراکارا قادر به پاسخگویی نبود

ارتش وولف لند به عنوان مجهز ترین و قوی ترین ارتش بین هفت قلمرو نمیتونست به کمکشون بیاد چرا که ارتش گرگینه ها برای حمله به دستور مستقیم آلفا نیاز داشتن و دستور آلفا هنجار شکنی بود. اون دیگه جزئی از بازی نبود و اونا جز حدس و گمان هایی که به زودی به حقیقت غیر قابل انکاری تبدیل میشدن چیزی نداشتن و زمانی که این اتفاقات به حقیقت تبدیل بشن دیگه خیلی دیر شده...

کی به کمکشون می امد؟ المپ ؟ خدا زاده ها؟!
اونا مقصر بخش بزرگی از این فاجعه بودن اما کوچکترین اهمیتی نمیدادن و قرار نبود بهشون کمک کنن. زئوس دخالتی نمیکرد و این واضح بود ولی اگه کسی غیر از زئوس مسئول میشد چی؟!

نامجون با فکر به روزنه کوچک امیدش تو گلو خندید. اون واسه نجات عزیزی که دیگه بهش تعلق نداشت هر کاری میکرد ولی اول باید کمی اول نیاز داشت عزیز رو توی خطر بندازه

افکارش رو پس زد و پوف کلافه ای کشید.‌ اگه‌ میخواست همچین ریسکی کنه پس بهتر بود از ارتش گرگینه ها استفاده کنه

کلافه و درمونده بود و مغزش داشت سوت میکشید. جنگ کارلوس دامنگیر همه میشد. از کیم نامجونی که برای اولین بار درمانده شده بود تا کودک خورد سالی که کنار جنازه پدر و مادرش زجه میزند

سوکجین با حس ناآرامی نامجون کمی روی پای مردش جا به جا شد. حالا درحالی که زانوهاشو کنار پهلو های نامجون گذاشته بود نشسته بود و چونه اش رو روی شونه اش گذاشت. نامجون مشغول بوسیدن موها و نوازش کمرش بود و سوکجین مشغول حرف زدن:

_ تا حالا پدیده ماه ابی زیاد اتفاق افتاده ولی چیزی که به فیلتر های ما بخوره مال خیلی وقته پیش نام. طبق چیزایی که من پیدا کردن و البته چیز زیادی هم نیستن ولی تنها ماه ابی که میتونه ریشه تمام کلافگی های الانمون باشه بر میگرده به زمانی که کسی جز اولین مخلوقات لوسیفر و هفت گناه کبیره تو این سرزمین وجود نداشت.. وقتی که گونه من هنوز توی غار زندگی میکردن
شبی که یکی‌ از خواهر یا برادران پدرت به دست کارلوس از کالبدش جدا شد اتفاق افتاده بود...
تقریبا هیچ اعطلاعاتی از اون اتفاق تو هیچ جای تاریخ نیست. حدس میزنم جز افرادی که اونجا بودن و کسایی که خودشون یک طرف این ماجران کسی دقیقا نمیدونه اونجا چه اتفاقی افتاد

KING of the sin's LANDWhere stories live. Discover now