( اهنگ پارت: Wonderful / Rauf and faik )
پسرک آلفا که به تازگی موهای سرش رو به رنگ نعنایی خوش رنگی در آورده بود؛ به آغوش طبیعت پناه آورده بود تا از دست تا دیگه مجبور به شنیدن تیکه ها و حرف های کنایه امیز لونا و اون معلم سر خونه روانی نباشه
اون فقط 18 سالش بود.. حق داشت اونطور که دوست داره زندگی کنه.. کارایی رو کنه که خوشحالش میکنن رو انجام بده.. این زندگی اون بود.. زمان محدود خودش... به بقیه ربطی نداشت که اون دوست داره چطور تلفش کنه
روی کاناپه قرمزی که زیر بید مجنون پیری، دقیقا وسط دریاچه بود؛ روی شکم دراز کشیده بود.. هدفون هاش روی گوش هاش بودن و خودکار مشکی رنگش مدام روی صفحه کاغذی کشیده میشد
نقاشی رو دوست داشت.. بهش احساس آزادی میداد.. قلب دلتنگش رو سبک و ذهن آشفته اش رو خاموش میکرد
فقط اون بود و خط های بی انتهای روی صفحه کاغذی
درحالی که با ناخون نسبتا بلند شده شصتش که بین دندون های تیز و نقره کوبی شده اش بودن بازی میکرد زیر لب غرغر کرد
_ احمق فراموش کار..
قرار بود امروز معشوق بی هواس و فراموش کارش رو اینجا ملاقات کنه.. ولی فاک! اون احمق مثل همیشه دیر کرده بود
افکار ناشی از دیر کردن معشوقش و تمون شدن برگه های دفترش صبرش رو تموم کردن و پلک هاش رفته رفته سنگین تر شدن
طبیعت سکوت کرد و آلفا به خواب عمیقی فرو رفت
*******
_ نعنایی ها..؟
خدا زاده جوان گفت و پتویی که روی یکی از اون کاناپه ها بود رو روی تن جمع شده از سرمای یونگی انداخت
هدفون هاشو با احتیاط از دور گردنش برداشت و دفتر و خودکارش رو گوشه ای گذاشت
خیره به گونه های سرخ شده از سرماش لبخند محوی زد و نرم پوست یخ زده پیشونیش رو بوسید و روی پوست گلگلونش لب زد
_ یون..
زیر لب نیک نیمی که از روز آشناییشون باهاش صداش میکرد رو به لب آورد و باعث تکون خوردن آروم پلک های بسته آلفا شد
_ شوگر، باید بیدارشی.. سرما میخوری
یونگی ناخود آگاه، تو مرز بین خواب و بیداری " هومم" کوتاهی زیر لب گفت و روی پهلو دیگه اش چرخید
هوسوک با دیدن خستگی پسرک تک خنده ای کرد و با باز کردن بال های شیری رنگ و بزرگش، یونگی پیچیده شده توی پتوی آبی رنگ رو روی دست هاش بلند کرد
با اخم هایی که بخاطر سبک تر شدن پسرکش توی هم کشیده شده بودن پرواز کرد تا خودش رو به اقامتگاه اصلی پک برسونه
YOU ARE READING
KING of the sin's LAND
FanfictionBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...