30 _ Honye moon

592 93 4
                                    

از میان جسد های بیشماری که یکی پس از دیگری روی زمین میوفتادن این قدرت شاهزاده المپ و نیمه روحش بود که آخرین نمایش زندگی سرباز های گارد سلطنتی شده بود
 
- بنظرت فیزیک میتونه اینجا کمکی بهمون بکنه، آقای جانگ..؟
 
جونگکوک با سرزندگی غیرطبیعی که یهو به بدنش هجوم اورده بود لب زد و گردن یکی دیگه از اعضای گارد رو شکست.   از پدر و مادرش شنیده بود که طمع یکی از المپ نشین هاست ولی حتی تو خوابش هم نمیدید معلم درس مورد علاقه اش یک روزی جزئی از این آشوب بشه
 
البته اینکه شاهزاده المپ یک گناه کبیره یا یک معلم فیزیک باشه خودش به اندازه کافی عجیب هست!
 
هوسوک که با یک شلیک سر تقریبا چهار تا از اعضای گارد رو سوراخ کرده بود و این حرکتش واقعا برای جونگکوک تحسین برانگیز و جالب بود گفت
 
_ این جالبه که فکر میکنی میدونی...
 
تو کسری از ثانیه خشابش رو عوض کرد و ادامه داد
 
_ در صورتی که هیچی نمیدونی
 
_ باشه..؟!
 
جونگکوک با بیخیالی جواب داد و با شخص دیگه ای درگیر شد. این درگیری براش لذتی نداشت چون اون بی ارزه های حوصله سر بر حتی به قصد اسیب بهش حمله نمیکردن. فقط میخواستن بیهوشش کنه یا یه چیزی مثل این...
 
موقع رسیدن به نقطه پرشی که تو نزدیکی مرز های بلاروس بود؛ گارد نگهبانا ویکتور بهشون حمله کرده بودن تا جونگکوک رو به سرزمین شیاطین برگردونن و اونجا بود که جونگکوک و هوسوک باهاشون درگیر شدن اما لعنتی، تعداد این دیک هد های روانی هی زیادتر میشد
 
جونگکوک شاید کم سن بود ولی به هیچ عنوان احمق نبود. ویکتور دیوانه وار و جنون امیز عاشق معشوقش بود و قطعا برای برگردوندنش هر کاری میکرد حتی اگه مجبور میشد برای رسیدن به اسمودئوس جونگکوک رو از سر راهش برداره، قطعا این کار رو میکرد و این مثل روز روشن بود
 
نمیتونست مثل یک عروسک خودشو به کسی بسپاره.. جونگکوک دنت دستور نمیگرفت نه. اون دستور میداد و بقیه اعطاعت میکردن چراکه، پیدا کردن ضعف ها یک اسلحه اس و اعمال زور در زمان مناسب یک شلیک درسته
 
اگه قرار باشه کسی افسارش رو دستش بگیره اون شخص فقط و فقط عزیزش بود نه هیچکس دیگه ای..
 
فعلا باید فرار میکرد و کجا بهتر از سینزلند..؟
زمانی که  این تعقیب و گریز ها تموم بشن باید چاره ای برای نجات عزیزش پیدا میکرد ولی فعلا اولیت فرار بود
 
هوسوک که از تعداد زیاد گارد نگهبانا کلافه شده بود؛ با خشم و غضب خیره کننده ای ساعقه هاشو رها کرد و به ثانیه نکشید که همه اون یاوه گو های احمق خشک شدن
جونگکوک نگاه متعجب و تحسینگرش رو به هوسوک داد و نیشخند و کوچیکی زد
 
- شاید بتونیم دوست های خوبی باشیم، هیونگ..؟
 
شاهزاده جوان نیشخندی زد و با چشم های‌ خمارش پسرک هوس انگیز روبروش رو از نظر گذروند. نگاهی که به حس مالکیت قوی ای آغشته بود. خون آلود بود و شاید کمی وحشت انگیز
 
جونگکوک رو با هاله نیروی نامحدودش، همچون عروسک گردان ماهر و عروسکش، سمت خودش کشید. دستش رو دور کمرش انداخت و درحالی که توی صورتش خم میشد لب زد
 
- شایدم بیشتر...
 
برخلاف چیزید که از پسرک خجالتی ای که همیشه تو گوی میدید جونگکوک بی پروا دست هاشو دور گردن پسر بزرگتر حلقه کرد و سرش رو پایین کشید. سرش‌ رو تو گردن پسر دیگه فرد برد و  کنار گوشش نجوا کرد
 
_ شاید بهتر باشه تا وقت داری خودتو از‌ این چاله بی انتهای کثیف دور کنی هیونگ چون، تیک تاک... به عنوان خرگوش سفید دارم‌ میگم. وقت داره تموم میشه
 
هوسوک عطر فوق العاده مشک آهو رو داشت و این میتونست برای جونگکوک مثل محرکی برای خاموش شدن مغزش عمل کنه. قبلا حسش نکرده بود چون هوسوک در نزدیکی اون عطرش رو مخفی میکرد ولی حالا... این عطر شیرین براش شبیه به یک روانگردان قوی عمل میکرد. تبدیلش میکرد به همون کسی که باید میبود. به شهوت افسار گسیخته ای که همتایی نداشت
 
هوسوک لبخند کوچیکی به پسرک زد و با جدیتی که یکباره به لحن چهره اش دویده بود لب زد و باعث شد جونگکوک کمی عقب بکشه
 
- تو خیلی عوض شدی...
 
روی موهاشو بوسید و نیازمند عطر تنش رو نفس کشید. میدونست که عشق پسرک رو برای خودش نداره پس نمیتونست پیچک های نفرت رو خودش با دست های خودش دور قلب پسرک بپیچه
 
جونگکوک تو فاصله کمی از صورتش، درحالی که نفس های داغ و نگاه در نوسانش بین لب ها و چشم های پرتره زیبا روبروش بود و شاهزاده جوان رو دیوونه خودش کرده بود لب زد
 
_ شاید ولی این به این معنی نیست که بهتر نشدم. مگه نه..؟
 
_ چی میخوای؟
 
هوسوک گفت و ناگهان موبایلی که همراهش بود زنگ خورد. الفا پشت خط بود!
 
_ بهشون بگو گارد سلطنتی منو بردن
 
جونگکوک با جدیدت گفت. جدیتی که قطعا ترکیب خوبی براید دیوانگی بی اندازه اش نبود
 
_ چرا باید همچین کاری بکنم..؟ میتونم همین الان تو رو با خودم به المپیوس ببرم بدون اینکه نگران باشم نفر بعدی ای که قراره تو رو ازم بدزده کیه. خوشبختانه پیوند روح هامون اونقدر قوی هست که حسش‌ کرده باشی
 
جونگکوک نگاهش رو بین اون دو چشم آبی  که مصمم بهش خیره شده بودن گردوند و دست هاشو قاب صورت هوسوک کرد:
 
_ از‌ همینجا هم میتونم ببینم که قلبت چطور داره با بی‌قراری میتپه هیونگ.. میتونه برای من باشه و میتونه برای یکی دیگه باشه اما...
 
لبخند کوچیکی زد و در ادامه گفت:
 
_ اما تو همچین کاری نمیکنی من در مورد احساساتم باهات صادقم همونطور که تو هستی. اول از همه تو میدونی که من نمیتونم عاشقت بشم حتی وقتی که من نیمه حقیقیتم
 
پلک هاشو رو از کلافگی و‌ حس شیرینی لمس های ساده پسرک روی هم گذاشت تا شاید افکارش کمی آزاد بشن اما لعنت، کلمه به کلمه حرف هاش درست بود.‌ هوسوک نمیتونست..‌. به عنوان خدایی که اینچنین عزیزش رو مورد پرستش قرار میداد نمیتونست بزاره اتفاقی برای جونگکوک بیفته
 
الحق که اون خود خرگوش سفید بود...
 
بالاخره بعد از وقفه طولانی ای که با نگاه کردن به پسرک گذشت تلفتش رو جواب داد
 
_ الو..؟
 
_ ....
 
_ نه بردنش
 
_ ....
 
_ منظورم واضح بود یون، گارد سلتنطی ویکتور بردن
 
_....
 
_ نه چیزی نیست، حالم خوبه
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
بعد  از خاتمه تماس تلفن رو روی زمین‌ انداخت و زیر پاش لهش کرد. نمیتونستن حتی درصدی ریسک کنن
 
از نظر تکنیکی اونا حتی توی این سیاره وجود خارجی نداشتن و آلفا هیچ علاقه ای نداشت که از کتاب های داستان و فیلمنامه های هالیوود بیرون بیاد
 
_ جی  چی گفت؟
 
ویکتوریایی که با نگرانی سمت یونگی قدم بر میداشت لب زد. از لحظه ای که جونگکوک دوباره از جلوی چشم هاش دور شده بود استرس مثل خوره ای به جونش افتاده بود
 
_ متاسفم ویکی.. گارد ویکتور به مرز های شیاطین برگردوندنش
 
ویکتوریا بازدمش رو با چشم های بسته بیرون داد و تنها فقط سعی میکرد خودش رو اروم نگه داره
 
به هرحال تا وقتی که ماه ابی نرسیده وقت بود که پسرکش رو نجات بده
 
_ با تکیونگ تماس بگیر و تاریخ دقیق ماه ابی رو برام پیدا کن
 
ویکتوریا گفت و این آلفا بود که از تعجب چشم هاش گرد شد. تکیونگ..؟ ویکتوریا داشت راجب کیم تکیونگ حرف میزد..؟
 
_ ویکتوریا، تکیونگ نمیتونه بهمون کمکی کنه. جناح اون لایحه اصلاحاته و مطمئنا اگه بخواد بهمون کمکی کنه تغییر جناحمون رو درخواست میکنه
 
ویکتوریا با چشم های سرخی که از حرص و فشار به حلقه های براق اشک زینت داده شده بودن و صدایی که در عین بلند بودن میلرزید فریاد زد
 
_ به جهنم،  فکر میکنی زندگی پسرم ارزشش رو نداره مین..؟ فکر میکنی بخاطرش همین الان حضورمون رو به کل این سیاره لعنت شده اعلام نمیکنم؟!!
 
_ ویکتوریا...
 
یونگی هشدار دهنده اسمش رو صدا زد اما ویکتوریا بدون اینکه بهش اجازه کامل کردن حرفش رو بده گفت
 
_ فقط امتحانم کن و من بهت قول میدم که هممون رو از کتاب قصه ها بیرون میکشم
 
بی حرف دیگه ای سالن رو ترک کرد. البته که زندگی پسرکش ارزشش رو داشت حتی خیلی بیشتر از اون
 
ویکتوریا هر کاری براش انجام میداد تا مطمئن بشه در امنیت کامل به سر میبره.. همونطور که اینکار رو برای یوکی انجام داده بود
 
اینکه خودش تا چه حد قرار بود اسیب ببینه مهم نبود. اون یک مادر بود و قرار بود درست مثل یک ماده شیر تا آخرین نفسش رو سپر فرزندانش باشه، مهم نیست به چه قیمتی...
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
بعد از گذاشتن پیمان نامه کوچیک توی گاوصندوق درش رو قفل کرد و سمت جین برگشت اما قبل از   بتونه به لب بیاره جین نگاهش رو ازش گرفت و قبل از خروجش از اتاق گفت
 
- اگه باهام کاری داشتی من.. پایینم
 
صدای بسته شدن در تو  اتاق پیچید و بانگ تنهایی دوباره اش رو به گوشش رسوند. نگاه تمسخر امیزش رو به انعکاس خودش توی دیوار ایینه کارش شده داد و زیر لب گفت
 
_ باز چیکار کردی..؟
 
*****
 
بی وقفه به کیسه مشت میکوبید تا شاید کمی از این اتش و خشمی که همه ذهن و قلبش رو غرق خودش کرده بود ازاد بشه اما نه. هر مشت فقط بیشتر برای کشتن مردش ترقیبش میکرد. البته از اونجایی که دیوانه وار عاشق بود شاید فقط به یک مشت محکم از طرف لب هاش دعوتش میکرد
 
از نامجون عصبی بود.. از خودش عصبی بود از زمین و زمان و دنیا که هیچوقت باهاش خوب تا نمیکردن. از روز اولی که هویت نامجون رو فهمیده بود اینو قبول کرده بود که رابطه اشون یک رابطه نرمال و معمول نیست. فاک حتی بهش نزدیک هم نبود
 
مشت هاش هر لحظه سریعتر و محکمتر میشدن و هیچ کنترلی روشون نداشت
 
میدونست که مردش یک ادم عادی نیست که بخواد خودخواهانه تمام وقت برای خودش داشته باشتش. هرچی نباشه اون بزرگترین پایه این چرخ گردو بود ولی لعنت، کسی بود که بتونه اینا رو به قلب بیچاره اش بفهمونه..؟!
 
اینکه سه چهار ماهی یکبار دوست پسرت، مردی که نیازمندانه و از روی جنون عطرش رو نفس میکشی رو ببینی بی رحمی نبود..؟
اینکه هر دفعه ممکنه دفعه اخر بشه..؟ اینکه تو خودتو تمام کمال به اون دادی اما هنوز مطمئن نیستی که ایا تو هم همینجوری که میخوای داریش..؟
این بی رحمی بود...
 
بالاخره مشت های بی وقفه اش کیسه رو سوراخ کردن اما با لگد اخر زنجیر نگدارنده کیسه پاره شد و.. اره اون روی زمین افتاد
 
_ قیافه منو تصور میکردی..؟
 
یکباره و ترسیده سمت صدا برگشت و بی هوا مشت محکمی رو توی صورت نامجون کوبید
 
مرد دیگه که انتظارش رو نداشت با ضربه جین صورتش به سمت دیگه ای کج شد و تقریبا تونست صدای استخون گونه اش رو بشنوه.. شایدم مهره های گردنش؟
 
_ فاک!!!
 
جین فریاد زد و دستکش هاشو در اورد. نامجون روی نیمکت چرمی که نزدیکش بود نشست
جین صورت مرد دیگه رو سمت خودش برگردوند و مشغول وارسی صورتش شد. همین مونده بود که با دست های خودش به نامجون اسیب بزنه
 
خوشبختانه یا بدبدختانه اسیب جدی ای نبود و این باعث آسودگی جین بود
 
- چیزی نشده، ولی حدس میزنم یکم کبود بشه
 
نامجون تو گلو خندید و دست جینی که روی گونه اش بود رو تو دست گرفت و جین رو روی پاهای خودش کشید
 
- حالا کدومش.. چیزی نشده..؟ یا کبود میشه..؟
 
جین دوباره نگاهی که به خوبی میدونست نامجون چقدر ازش متنفره رو به مردش داد. نگاه سردی که بی قید و شرط هیچ حسی رو منتقل نمیکرد. نگاهی که سرما و سوز زمستون رو به همراه داشت و دریافت این نگاه از معشوقت.. یکمی تلخ و سوزنده اس میدونی.. یکمی گَسه
 
_ چیکار کردم که اینطوری باهام قهر کردی..؟
 
نامجون به نرمی پرسید و دستش رو نوازشوار روی پهلوی جین کشید. میدونست و قبول داشت که زمان زیادی برای دوست پسر حساسش نمیزاره ولی چیکار میتونست بکنه..؟ نمیتونست که جین رو با خودش به جهنم ببره
 
_ جین..؟
 
اسمش رو صدا زد تا شاید مقداری از توجهش رو داشته باشه ولی هیچی
 
_ پرنسس..؟
 
جین با ضرب و خشم دستی که سمت گونه اش میومد رو پس زد و از روی پاهای مردش بلند شد و از سالن بدنسازی هتل خارج شد
 
قلبش دیوانه وار برای این توجه ها و نوازش ها می تپید ولی هردوشون خوب میدونستن که اینبار همه چیز قرار نیست به راحتی سر جای اولش بگردن
 
هرکسی تا یک جایی تحمل میکرد ک تحمل کیم سوکجین دیگه تموم شده بود. عاشق بود.. با بند بند وجودش عاشق این مرد پرستیدنی بود ولی عشق قرار نبود چیزی رو حل کنه
 
با خروج جین و کوبیده شدن در پلک هاشو محکم بهم فشار داد تا شاید کمی از این سر درد مزاحم و مزخرفش رو کم کنه.
 
هرچی بیشتر تو سینزلند میموند کالبدش مجبور میشد انعطاف بیشتری به خرج بده و نیروی بیشتری رو از سمت کنت جوان پس بزنه
 
اینطوری تو مدت چند ماه قدرت هاش کاملا از کار میوفتادن و دیگه تو محدوده سینزلند قدرتی نداشت
 
فانی میشد و شروع لعنتیش با این سر درد های مزخرفی بود که انسان ها دلیلش رو سردرد میگرنی میشماردن ولی قسم به تاج و تخت خدای حقیقی خدایان که هیچ انسانی قادر به تحمل همچین درد دوزخی ای نیست
 
بدترین بخشش این بود که همه اهالی هفت پادشاهی مجبور به تحملش بودن..
 
هر متجاوزی از خارج از مرز ها
 
سرش رو بین دست هاش گرفت و کمی شقیقه هاشو ماساژ داد. دیگه واقعا نمیدونست باید چیکار کنه. شاید واقعا باید جین رو ملکه اش اعلام میکرد..؟
 
تک خنده ای به افکار چرند و پوچش زد و از سالن بیرون رفت. بهترین کار این بود که هردوشون یک مدتی رو فکر میکردن تا بهترین نتیجه رو پیدا میکردن همین...
 
اونا دوتا آدم عاقل و بالغ بودن و قرار بود بجای کلیشه های کاپل های دبیرستانی و بهم زدن های تکراریشون راه حل رو پیدا کنن؛ چرا که هیچ عشق‌ ارزون دیگه ای نمیتونست قلب هاشونو پر کنه
 
اونا جنگجو بودن و تا آخرین نفس برای این حس زیبایی که دنیاشونو در بر گرفته بود میجنگیدن
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
هوسوک نگاهش رو به پسری که روی صندلی کنارش خوابیده بود داد و زیر لب گفت
 
_ چی تو سرت میگذره..؟
 
ماشین رو تو پارکینگ فرودگاه پارک کرد.‌ عینک و ماسک مشکی رنگش رو به صورتش زد و از ماشین خارج شد
 
بهتر بود احتیاط میکرد چون در هر صورت جایی روی این سیاره نبود که شناخته نشه. سمت در شاگرد رفت و بازش کرد:
 
_ جونگکوک
 
پسرک با صدا شدن اسمش چشم هاشو باز کرد و از خواب بیدار شد. درحالی که از ماشین پیاده میشد نگاهش رو به هوسوک داد
 
_ ما کجاییم؟
 
_ مینسک، پایتخت بلاروس
 
هوسوک سمت صندوق عقب رفت و چمدون مشکی رنگ نسبتا بزرگی رو از توش بیرون کشید
 
وارد فرودگاه شدن و  بعد از رد شدن از گیت و رسیدن به جت بزرگ مشکی رنگی که با رنگ طلایی رنگ براقی روش J-hope نوشته شده بود جونگکوک سوت آهنگینی زد
 
_ یعنی یک نفر چقدر باید عاشق جیهوپ باشه که روی جتش همچین چیزی بنویسه..؟
 
در جت باز شد و پلکان مشکی رنگش به طور اتومات پایین آمد. هوسوک درحالی که سوار جت میشد گفت
 
_ شایدم فقط باید عاشق خودت باشی
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
_ بی ارزه ها..
 
از لای چفت دندون هاش و غرید و نگاهش رو به مهراب ابی رنگ روبروش داد. جونگکوک به راحتی فرار کرده بود و...
اصلا اون با اون بنیه ضعیف و بدن اسیب پذیرش چطور تمام گارد اصلی رو متلاشی کرده بود..؟
 
_  گفتی، اون چجوری فرار کرد؟
 
خطاب به زنی که پشت سرش ایستاده بود و در اصل فرمانده کل گارد سلطنتی بود گفت
 
_ به کمک پسری که فهمیدیم شاهزاده المپِ فرار کرد
 
_ شاهزاده جوان المپ‌، ها..؟
 
با خونسردی و کمی تمسخر زیر لب گفت و ناگهان با هاله سرخی که کل تنش رو اهاته کرده بود؛ لگد حرصی رو به مهراب زد و باعث فروپاشی کلش شد
 
چطور بود که این خانواده همیشه مزاحمش میشدن..؟
 
_ گله *وارگ هارو به سینزلند بفرست و...
 
سمت فرمانده برگشت و بدون نگاه کردن بهش درحالی که از کنارش رد میشد ادامه داد
 
_ بدون اون پسر برنگرد!
 
_ بله سرورم
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
.
 
آلفا تا کمر روی میز هوشنمدی که نقشه ها جغرافیایی و خصوصیات هر ناحیه رو نشون میدادن خم شده بود تا اعطلاعات بیشتری کسب کنه
 
از آخرین باری که اینجا بود زمان زیادی گذشته بود و حالا سینزلند با تغییر زیادی فقط یک قرن با ولف لند فاصله داشت. از اونجایی که فاصله و سرعت زمان تو بعد های مختلف متفاوته تقریبا دو قرن از آخرین باری که اینجا بوده گذشته
 
شهر ها بزرگتر شده بودن... جمعیت به طرز خطرناکی افزایش پیدا کرده بود و حالا اونا یک جشن مسخره به اسم هالوین داشتن
 
البته همه اینا به جدا از کلیسا هایی که هنوزم فعالیت میکردن درست مثل یک جک بی مزه به نظر میرسید اما وقتی بحث پاپ و کلیساها وسط بود این موضوع هنوزم خنده دار بود
 
با باز شدن در کلافه دستش رو توی موهای به رنگ شبش کشید. اینم از دومین دعوای امروز
 
_  مین یونگی؟!
 
جیمین اسم آلفا رو فریاد زد و  با قدم های تند و بلندی
خودش رو به یونگی رسوند. یونجون چندی پیش سراغش آمده بود تا به ولف لند برشگردونه. چرا
؟ چون این جهنم دره ای که آلفا تا مدت نامعلومی قراره توش بمونه امن نیست. واد فاک؟
 
_  فقط امیدوارم واسه بوسه خداحافظی اینجا باشی چیم
 
یونگی زیر لب گفت و با خستگی و کلافگی سمت جفتش برگشت:
 
_ بله کیتن..؟
 
_ نمیرم!
 
با تخسی و تحکم لب زد و دست هاشو جلوی سینه اش جمع کرد. تصمیم نداشت مثل یک ترسو بزدل عقب نشینی کنه اونم وقتی جفتش، الفاش اینجا بود.. شاید کار زیادی از دستش برنمی آمد ولی حداقل نباید تنهاش میزاشت

KING of the sin's LANDWhere stories live. Discover now