ویکتوریا کتاب رو با شدت از دست تهیونگ کشید و با اخم بهش خیره شد. مثل اینکه اون واقعا متوجه نبود چیکار کرده...؟
کاری که برادرش کرده بود نابخشودنی بود و ویکتوریا نمیتونست حسی که داره رو توصیف کنه
اون عصبی، ناامید و ترسیده بود و خیلی بیشتر از اون!
نمیدونست باید چیکار کنه و فقط به یک تلنگر برای انفجار نیاز داشت که البته تهیونگ اینو بهش داد
تهیونگ اخم هاشو توهم کشید و با غضب گفت
- معلوم هست چه مرگته..؟
- من چه مرگمه؟ داری جدی میگی دیگه...تو با پسرم من قرارداد بستی و اونوقت ازم میپرسی چه مرگمه؟
تهیونگ دستش رو محکم روی میز کوبید و با فریاد بلندی گفت
- باید چیکار میکردم.. میذاشتم یکبار دیگه تهجون اسیب ببینه.. این چیزیه که ازم انتظار داشتی؟
ویکتوریا ساکت شد و تهیونگ بار دیگه فردا زد
_ دِ بگو دیگه چرا لال شدی؟
تهجون سردرگم از حرف های بی سر و ته برادرش پرسید:
- منظورت چیه..؟
تهیونگ عصبی دستی تو موهاش کشید و زبونش رو تو دهنش تاب داد و در اخر به دیواره لپش زد. سکوت کرد و چیزی نگفت. بدجور گند زده بود و حالا نمیدونست چطور باید جمعش کنه
دلش نمیخواست بازم اون حس عذاب وجدان لعنتی رو تو برادرش بیدار کنه... هرچند که شک نداشت لحظه ای ذهنش رو ترک نکرده بود
تهجون کلافه از سکوت برادرش بار دیگه سوالش ور تکرار کرد
_ کیم تهیونگ منظورت چیه؟
فریاد زد و تهیونگ رو عصبی تر از قبل کرد. تهیونگ سمت ویکتوریا رفت و با انگشت اشاره ای که تهدید وار جلوی چشم های زن بالا و پایین میشد لب زد
_ یادت باشه در نهایت تو مسئول هر اتفاقی هستی که برای این خانواده میوفته، ویکتوریا دنت
.
.
.
اقامتگاه اصلی پک از اون چیزی که انتظارش رو داشت خیلی تجملی تر و...
سلطنتی تر بودمشتاق بود بدونه الفایی که ازش دعوت کرده کی بوده و واسه همین تا اینجا امده بود. حداقل باید تشکر میکرد
سمت دروازه های رفت اما قبل از اینکه وارد بشه نگهبانا جلوشو گرفتن و با لحن توهین امیزی گفت
- فکر کردی کجا داری میری؟
فقط اعضای خانواده سلطنتی و همراهانشون حق دارن وارد اقامتگاه بشنمرد درشت هیکل و قوی ای گفت و جیمین رو به عقب هل داد
جیمین با ضرب روی زمین افتاد و زانوش زخمی شد. جسم ضعیفی داشت و با کوچکترین ضربه ها مجروح میشد و این یکی از دلایلی بود که به هزاران زحمت و التماس چان رو راضی کرده بود که همراهش نیاد
YOU ARE READING
KING of the sin's LAND
FanfictionBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...