یونگی با چوبش به گوی سفید ضربه زد و توپ دیگه ای رو تو سوراخ انداخت:
_ من هنوزم رو حرفم هستم.. خشم یک کونی لاشیه و از هر فرصتی برای حمله به بهشت و المپ استفاده میکنه...
بعد از اینکه نتونست با ضربه بعد توپی رو از میز سبز رنگ بیلیارد حذف کنه بلند شد و کنار ایستاد تا جین بازی کنه و ادامه حرفش رو زد
_ اون اهمیتی به ما و صلحی که به سختی به دست آوردیم نمیده. حتی ممکنه بخواد برای به رخ کشیدن قدرت فاکیش به مرز های ما حمله کنه
جین روی لبه میز بیلیارد نشست و پاشو روی پای دیگه اش انداخت. درحالی که روی میز خم شده بود و باسن خوش فرمش رو مستقیما و شایدم از عمد تو دید مردش قرار داده بود و داشت برای ضربه بعدیش زاویه بندی میکرد گفت
_ ولی اون داره از کالبد ته استفاده میکنه و این حذفش رو مشکل میکنه. باید از یک روش دیگه برای حذفش استفاده کنین
_ من روش های خودمو دارم پرنسس
نامجون گفت و جین به گوی سفید ضربه زد و بیشتر از سه تا توپ رو تو سوراخ انداخت:
_ بینگو!
نگاه منظور دارش رو به نامجون داد و لبخند کوچیکی زد. اگه جین بازی رو میبرد نامجون باید بیشتر از یک هفته پیشش میموند و اگه نه نامجون فردا به جهنم برمیگشت
نامجون نگاه پرستشگرانه اش رو از معشوقش گرفت و درحالی که به یونگی اشاره میکرد که بازی کنه لب زد
_ واسه همین نمیخوایم باهاش بجنگیم چون دشمنی ای باهاش نداریم. اون دشمن المپ و زئوس
جنگ و کینه اش به ما ربطی نداره.. ما فقط یک تضمین قطعی ازش میخوایم که با مرز های ما کاری نداشته باشه
_ فکر میکنی میتونه همچین تضمینی بهمون بده..؟
یونگی گفت، بعد از اینکه فقط یک توپ رو تو سوراخ انداخت و تو شانس بعدیش موفق نشد عقب کشید
جین با خوشحالی و رقص کوچیکی تو کمرش سمت میز میرفت؛ آدامس بادکنکیش رو تو دهنش باد میکرد و میترکوند. تقریبا مطمئن بود که میتونه بیشتر از اینا مردش رو داشته باشه البته اگه نامجون بهش اجازه میداد
جین مشغول زاویه بندی شد. شاید تو بیشتر از یک حرکت اون توپ تو سوراخ میرفت ولی اون آخرین توپ بود.. درحالی که یونگی و نامجون هنوز پنج تا توپ دیگه تو زمین داشتن
توپ رو به نزدیکی سوراخ پرتاب کرد. جایی که تو حرکت بعدیش میتونست از میز حذفش کنه
نامجون پوزخندی زد و درحالی که از روی صندلیش بلند میشد و سمت میز میرفت گفت
_ شاید اون نتونه همچین تضمینی بده...
یکی از چوب های بازی رو دستش گرفت و سمت میز رفت. بین پاهای جینی که روی میز نشسته بود ایستاد و نگاه اون چشم های خماری که الان به سبز درخشانی تغییر کرده بودن رو به معشوقش داد
دستش ازادش رو روی رون های خوش تراشش گذاشت و حین نوازش پاهاش، نگاهش آروم آروم آروم روی لب های سرخ و جلو داده معشوقش سر خورد
_ شایدم بتونه، مهم نیست...
بدون اینکه تغییری تو چهره خشکش ایجاد بشه لب روی لب های معشوقش گذاشت و به نرمی شروع به بوسیدنش کرد. جین که تمام مدت با اخم و رنجش به مردش خیره شده بود هم کم آورد و دست هاشو طبق عادتی که نامجون مثل بقیه بخش های وجودش پرستیدنی تلقی میکرد دور گردن مردونه اش حلقه کرد و سرش رو برای عمیق تر کردن بوسه اشون کج کرد چرا که این مرد برای معشوقش هم سرخم نمیکرد
نامجون با فشار کوچیکی جین رو روی میز خوابوند و روش خیمه زد و هیچکدوم نمیخواستن این بوسه نفسگیر رو قطع کنن. مهم نبود موضوع چی باشه جین در برابر این مرد ضعیف بود.. ضعیف ترین
نمیتونست خودش رو قانع کنه که کیم نامجون برای تنها خدای اون بودن متولد نشده.. قلب با هر بار دیدن مردش مثل روز اول به تندی میتپید و صدای ضربانش تو گوش هاش اکو میکرد
ناگهان جین با صدای "تیک" کوچیک و برخورد توپ های بیلیارد از بالای سرش از نامجون فاصله گرفت و نگاهش رو به میز خالی از توپ داد.. مثل همیشه نامجون برده بود...
_ در اخر من اون چیزی که میخوام رو بدست میارم
همراه جین از روی میز بلند شدن و جین بدون حتی نیم نگاهی اتاق رو ترک کرد. خسته و کلافه بود و نیاز داشت با تمام وجود به یک چیزی یا یک کسی مشت بزنه.. درواقع نیاز داشت مشت هاشو به صورت نامجون بکوبه ولی... برای انجام همچین کاری زیادی عاشق بود
نامجون تک خنده ای کرد و به مسیر رفتن جین خیره شد. جین ناراحت، دلتنگ و خسته بود و حتی اونم هم متوجه این موضوع شده بود
_ تا کی قراره باهاش مثل عروسک رفتار کنی..؟
نامجون سیگارش رو از باکس طلا کاری شده ای بیرون کشید و با گویشی که بیش از اندازه بوی رمز و راز میداد لب زد
_ نگران نباش الفا...
پک عمیقی از سیگارش گرفت و دودش رو یکجا بیرون داد
_ همه مهره ها دقیقا سر جای خودشونن..
.
.
.
خشم تقه کوتاهی به در زد و بعد از تاییدی که از طرف پسر کوچکتر گرفت وارد اتاق شد
بعد از اینکه جونگکوک حالش بهتر شده بود به مرز های شیاطین آمده بودن. محل تولد خشم...
با قدم های محکم اما آرومی وارد اتاق شد و نگاهش رو به پسرک زیبایی که کنار پنجره نشسته بود داد.. بیاد داشت که آسمودئوس هم با همین نگاه ناخوانایی که پر از احساسات مختلف بود به مهتاب سرخ سرزمین شیاطین خیره میشد
خشم جلو آمد و درحالی که نگاهش رو از سینی دست نخورده روی میز میگرفت پشت سر پسرک ایستاد
_ بازم چیزی نخوردی...
جونگکوک سمت مرد دیگه برگشت و خشم میتونست قسم بخوره که رنگ سبز چشم های پسرک که تا چند روز پیش مثال زندگی و زنده بودن؛ کم کم داشتن تیره و تیره تر میشدن
_ میخوام برم خونه...
از آیینه چشم های پسرک میشد قلب شکسته و روح گسسته اش رو دید.. طوری که اون به گذشته و جایی که خونه صداش میکرد چنگ میزد تا از این واقعیت غیر قابل قبولی که پیش روش بود فرار کنه دردناک بود
حقیقت این بود که جونگکوک خسته شده بود..
دلش برای خانواده اش تنگ شده بود
برای هیونگ هاش.. حتی برای مدرسه خسته کننده و معلم های کم سوادش
میخواست وقتی داره از اختلاف فاحش تریا مدرسه و آشپز خونه مامانش میگه اونم درحالی که ویکتوریا براش دسر مورد علاقه اش رو درست میکنه
میخواست تا صبح بین ویکتوریا و لوسیفر بخوابه درحالیکه که مادرش موهاش رو نوازش میکنه و لوسیفر از روز چرند و خسته کننده اش بگه
میخواست تمام زنگ رو با معلم فلسفه بحث کنه.. میخواست وقتی جاسپر داره ادای دوست پسر نداشتش رو در میاورد با آرنج تو شکمش بکوبه و با اخم داد بزنه " لاس زدن رو تموم کن چون داری گند میزنی"
دلش برای روز های خسته کننده ای که مجبور میشد بخاطر بارون خونه بمونه و از دیوار شیشه ای اتاقش به بیرون خیره میشد تنگ شده بود
برای تمام اون زندگی کسل کننده با تمام اون در های بسته و سوال های بی جوابش
آخر که چی.. اون فقط یک بچه بود. نباید خودش رو قاتی دنیای آدم بزرگا میکرد. دنیا سرد و تاریکی که به هیچکس رحم نمیکرد
_ نمیتونم همچین اجازه ای بدم
خشم به سردی گفت و از کنار پسرک گذشت. اون برنامه های دیگه ای برای پسرک داشت...
جونگکوک اه عمیقی کشید تا شاید کمی از سنگینی قلبش رو کم کنه اما انگار که انگار... بیشتر از همه دلش برای عزیزش تنگ شده بود و خوب میدونست این موجودی که کالبد عزیزش رو به تسخیر خودش در آورده کیه
اون خشم بود!
دومین شاهزاده جهنم و فرمانروای سرزمین شیاطین. اوه اره.. داستان های زیادی از این موجود منفور و مرموز بین هفت پادشاهی پیچیده بود و قلب تمام این داستان ها خشم بود
تمام شیاطین از هر نقطه دنیا مطی و پیرو امر اون بودن و از اونجایی که شیاطین میانگین بیشترین جمعیت رو بین تمامی گونه ها داره با کوچک ترین اشاره ای اون میتونست یک جنگ واقعی و راه بندازه
کمی بعد خشم برگشت و بی حرف تن سبک و ظریف پسرک رو که حالا کلی ضعیف شده بود رو روی دست هاش بلند کرد و سمت مستر اتاق برد. جونگکوک ظریف و ریز نقش بود ولی این چند روز اونقدری به بدن بیچاره اش سختی داده بود که اون هم میتونست تحلیل رفتنش رو حس کنه
جونگکوک بدون مخالفت خودش رو بیشتر به بدن گرم مردی که بغلش کرده بود چسبوند.. اون تهیونگ نبود ولی این بدن تهیونگ بود.. بدن عزیزش
خشم بعد از اینکه لباس های پسرک رو از تنش در آورد؛ تن برهنه اش رو که تازه داشت جای کبودی ها و زخم هاشو نشون میداد رو توی وان اب گرمی گذاشت
جونگکوک با حس اب گرمی که تن خسته اش رو اهاته کرده بود چشم هاشو بست و اجازه داد تا عضلاتش یکمی ریلکس کنن
خشم آستین های پیراهن مشکی رنگش رو بالا داد و پشت سر پسرک روی لبه وان نشست.. درحالی که خشم عصاره شفا بخش اشک فینکس رو توی وان می ریخت جونگکوک پرسید
_ تو هیچ اسمی هم داری..؟
_ اسم..؟ از آخرین باری که به اسم صدا میشدم خیلی میگذره...
_ خوب اون چی بود؟
خشم لبخند کوچیکی زد و بعد از اینکه کوتاه لاله گوش پسرک رو گزید کنار گوشش زمزمه کرد
_ ویکتور
جونگکوک اخم هاشو توی کشید. پاهاش رو تو بغلش کشید و چونه اش رو روی زانو هاش گذاشت
_ این اسم دوم عزیزمونه نه تو!
خشم تو گلو خندید و با ناباوری لب زد
_ تو حقیقتی که جلوی چشمات در حال وقوع رو قبول نمیکنی چون عاشق یک دروغگویی..؟
جونگکوک چیزی نگفت. خشم کمی از شامپوی نعنایی رو روی موهای خیس جونگکوک ریخت و درحالی که مشغول نوازش و ماساژ پوست سرش بود ادامه داد
_ هر کدوم از اسمایی که خانواده کیم با کاور " اسم دوم" به هر کسی گفتن درواقع اسم هر گناهی که مثل من میتونه به کالبد هاشون مسلط بشه
جونگکوک لب هاشو جلو داد و بعد از سکوت نچندان کوتاهی لب زد
_ هکتور و تهجون هیونگ حامل هیچ گناهی نیستن.. ولی اونا هم اسم دوم دارن
ویکتور به این حجم از ریزبینی و سادگی پسرک خندید و درحالی که با دوش متحرک تلفنی موهاشو از کف ها میشست توضیح داد
_ این فقط یک لاپوشونی ساده اس.. افراد زیادی از حضور خود مختارانه گناها خبر ندارن.. بنظرت اون موقع عجیب نمیشد اگه فقط کیم هایی که کالبدشون حامل گناهان بود یک جور اسم دوم کاملا بی ربط به شخصیت و خانوادشون داشته باشن..؟
جونگکوک زیر لب " درسته ای" گفت و به کمک ویکتور از وان بیرون آمد
ویکتور حوله تنی شرابی رنگ رو با دقت تن پسرک کرد و همراهش از حموم بیرون امد
جونگکوک رو روبروی میز توالت نشوند و سمت اتاق تعویض لباس رفت. بعد از چند دقیقه با لباس هایی که روی دستش انداخت بود و جعبه هایی کوچیک و بزرگی که با هاله سرخی دورشون پشت سرش روی هوا معلق بودن و طبق دستور دنبال ویکتور میومدن؛ از اتاق بیرون امد
ویکتور لباس ها رو روی تخت گذاشت و جعبه ها هم روی تخت فرود آمدن. سشوار رو به برق زد و مشغول خشک کردن موهای خیس و نمناکش شد
تمام مدت کاراش رو با دقت و ظرافت انجام میداد.. یجوری این پا و اون پا میکرد که هر کسی میتونست خوشحالی و هیجان زدگیش رو متوجه بشه؛ البته اگه صورتش رو فاکتور بگیریم
موهای قهوه ای رنگش که حالا بخاطر مهارت ویکتور بالا داده شده بودن.. چشم هاش به سایه های تیره رنگی زینت داده داده بودن و چشم هاشو مرکز توجه اون پرتره بی نقص میکردن
پیراهن مشکی ساتنش به طرح پیچک های طلایی رنگی نقش بسته بودن و شلوار مشکی جذبی که پوشیده بود تکمیل کننده استایلش بود.. دیگه نیاز نیست از کفش هایی که قطعا جز بهترین های شنلی و کمربند چرم طلایی براقش چیزی بگم تا متوجه بیشین که ویکتور دقیقا مثل یک استایلس حرفه ای عمل کرده بود. شاید با خودتون بگین که:
" اوه.. خدایا، پادشاه شیاطین و دومین شاهزاده جهنم چرا باید از برند هایی مثل شنلی استفاده کنه..؟"
خوب جواب جز این که خودشون صاحل و بنیان گذار این شرکت ها هستن نبود
ویکتور همیشه دقیق و ریز بین بود.. جزئیات رو مهم میشمارد و بنظرش هیچ چیز میتونست مثل جزئیات به یک اثر زندگی و زیبایی ببخشه
در اخر کت بهاری بلند مشکی رنگش رو روی تخت گذاشت و مشغول انتخاب بین گردنبد ها شد
جونگکوک تک خنده ای به این دقت و تمرکزش کرد و و گفت
_ معشوقت چطور بود..؟
جونگکوک گفت خودش رو به نزدیکی ویکتور رسوند.. ویکتور یکی از اون گردنبد هایی که از بقیه ظریف تر و ساده از بود رو از جعبه اش بیرون اورد و درحالی که گردن پسرک میبستش لب زد
_ چرا میخوای بدونی..؟
ویکتور عقب کشید و نگاهش رو به اثر هنری ای که حالا بیشتر رنگ زندگی گرفته بود داد.. جونگکوک نگاهش رو به انعکاس خودش تو آیینه قدی داد و از ذوق هنری و خوب، بی نقص ویکتور ریز خندید:
_ فقط کنجکاو بودم
خشم با بیاد آوردن معشوقش لبخند زد و با پرستش از آسمودئوس، خدای کوچکش یاد کرد:
_ برای من و کس دیگه ای که میشناختش اون زیبا بود.. خیره کننده و هوس انگیز، درست به لذت بخشی یک گناه.. هفتمین گناه.. زیبا ترین گناه
(فلش بک)
تایتان ها به دست فرزندان کرونوس و رئا کشته شده بودن و زمین خونه امنی برای مخلوقات زئوس شده بود
انسان ها
در گوشه دیگه ای از جهان فرزند ارشد رئا و کرونوس در خلوت خودش مشغول ساخت دوستانی هزاربار بهتر و قویتر از انسان ها بود
در ابتدا تکبر که قدرتمند ترین و خردمند ترین آنها بود. اون بی نقص و بود و همین موضوع موجب تکبر و غروری که قطعا لایق اما نابودگرش بود شده بود. مرز های جهنم و راس حکومت هفت قلمرو دیگه متعلق به این پرتره بی همتا بود
در جایگاه دوم خشم که از همه عجول تر و عاطفی تر بود. خشم در بین خواهر و برادرانش همیشه از همه احساساتی تر بود. به هر چیزی زود عکس العمل نشان میداد و درباره هرچیزی در آخر به خشونت متوسل میشد. او صاحب به حق تاج و تخت سرزمین شیاطین بود. فرزندان و مخلوقاتش مطیع امر اون بودن و ستون های حکومتش محکم ترین بودن
به بی رحمی شهرت داشت اما نه با مردم بی گناه... تنها در برابر ناحقی و بی عدالتی
سال ها و قرن های زیادی گذشت.. شش مرز جدا از زمین درحال پرورش بود و شش گناه جوان درحال یادگیری
در روزگاری که انسان ها فرزندان و مخلوقات لوسیفر رو شکار میکردن اون بدنیا آمد.. به دنیایی که هنوز رنگ عشق رو ندیده بود
پسر زیبایی که کنار الف های جنگلی زندگی میکرد و
خدایانی مورد پرستش قرارش میدادن
او آسمودئوس بود.. پادشاه ارواح سرگردان زمین و طبقه نهم، هفتمین شاهزاده جهنم و در آخر معشوق خشم
*****
فینکس سرخ و طلایی رنگی که تا لحظه ای پیش در اسمون پرواز میکرد حالا روی سر آسمودئوس نشسته بود. پسرک پرنده زیباش رو تو دست گرفت و مشغول نوازش پر های نرمش شد
_ سلام فسقلی..
زیر لب خطاب به پرنده زیبای توی دستش زمزمه کرد و نخودی خندید وقتی فینکس پرهاشو روی صورتش کشید
_ از کی انقدر گستاخانه اموال من و با بقیه به اشتراک میزاری عشق من..؟
خشم با شوخی نهانی در جدیت میخکوب کننده لحنش گفت و باعث لرز بدی تو تن پرنده بیچاره شد
فینکس از روی دست های آسمودئوس پر کشید و این پسرک بود که با اخم های کیوت و لب های سرخی که از حرص جلو داده شده بودن به مرد سختگیر و متعصبش خیره شده بود
_ امیدوارم بدونی که من نمیتونم با حیوونا بهت خیانت کنم عزیزم
خشم نزدیک رفت و دستش رو دور کمر باریک آسمودئوس انداخت.. پسرک برای خشم همچون طلا های کوه تنها برای اژدها با ارزش بود
سرش رو تو گردن پسرک جایی که دقیقا منبع عطر آرامش بخش تنش بود فرو برد و با بی اراده یا شیفتگی و طمع عمیق عطر تنش رو نفس کشید. درحالی که باز دم گرمش رو تو همون نقطه خالی میکرد لب زد
_ امیدوار بودم دفعه آخری که تنبیه شدی برات کافی بوده باشه عزیزکم
آسمودئوس دست هاشو دور گردن مرد دیگه حلقه کرد و با شیطنت و اغواگری که از روز بدنیا امدنش به همراه داشت؛ نگاهش رو روی لب های ویکتور قفل کرد و گفت
_ شایدم نبوده...
خشم خیره با لب های سرخ و هوس انگیز معشوقش گفت
_ شاید...
(فلش فروارد)
_ سرورم!
هکاته تعظیم نود درجه ای کرد. خشم بی تفاوت اما خرسند از دیدن متحد سابقش بهش اجازه بلند شدن داد
خوشحال بود که اونو اینجا میدید.. چهره های آشنا همیشه خوشحالش میکردن ولی هنوز اون کسی که باید رو پیدا نکرده بود
_ خوشحالم که سالم و سلامت هستین اعلیاحضرت
هکاته گفت و لوسیفر با سر تایید کرد. از روی تختش بلند شد و هر دو سمت اتاقی که هکاته برای اجرای جادو بهش نیاز داشت رفتن
وقتی برای تلف کردن نبود
.
.
.
جلسه اضطراریشون تو سالن کنفرانس همون هتل برگزار شده بود
میز مستطیلی بزرگی که پادشاه جهنم، کیم نامجون در راسش نشسته بود
پنج صندلی رو هر دو طرف میز برای هر نفر و جایگاه خشم که در آخر میز قرار داشت
انا و هلنا، دوقلو های حسادت..شاهزاده المپ در جایگاه طمع.. ویکتوریا به عنوان شکم پرستی.. کاهلی یا در اصل قاضی مین در هر طرف میز نشسته بودن
آلفا مین، برای اطمینان از اینکه وقتی این هتل به خاکستر تبدیل شد میتونه زود جیمین رو پیدا کنه؛ جفتش رو کنار خودش نشونده بود و لحظه ای قفل دست هاشونو باز نکرده بود. به این ارذل اعتباری نبود
جین سمت راست نامجون و روبروی یونگی نشسته بود و خوب نمیخوام راجب اینکه اون تا دندون مصلح بود حرف بزنیم. همه منتظر حضور خشم بودن
_ خیلی دیر کرده!!!
یونگی از لای دندون هاش غرید و چشم غره رفت.. انا بی خیال کمی از شرابی که موقع امدن هوسوک از چمدونش کش رفته بود رو بیرون اورد و درحالی که سرش رو باز میکرد گفت
_ ما حتی هیچ تضمینی برای امدنش نداریم الفا، اونوقت تو داری میگی دیر کرده
هلنا بطری رو از خواهرش گرفت و قبل از اینکه بتونه یک نفس سه چهارم بطری رو خالی کنه گفت
_ ولی من واقعا امیدوار بودم یکبار دیگه بتونم ببینمش
اما قبل از اینکه جرعه ای از محتوای بطری به لب هاش برسه ویکتوریا بطری رو از دستش کشید و همه محتواشو یک جا سر کشید..
بطری رو بی هوا پشت سرش پرت کرد و با آستین دور دهنش رو پاک کرد..عادتی که جونگکوک هم ناخوداگاه ازش تقلید میکرد
_ اوممم...
نگاهش رو به چهره گیج هوسوک که تمام مدت نگاهش روی آلفا قفل شده بود داد و گفت
_ دیونیسوس..؟
هوسوک نگاهش رو از یونگی گرفت و عصبی رو به دخترا زیر لب غرید
_ من اونو برای یکی دیگه آورده بودم
انا و هلنا ریز خندیدن و انا با نیش و کنایه گفت
_ اونی که براش همچین شراب سنگینی میاری هنوز به سن قانونی هم نرسیده
هوسوک چشم غره ای به دخترا رفت و ویکتوریا سکسکه کرد:
_ مطمئن باشین اون حتی از شما مادرجنده های هرجایی هم بهتر مینوشه
غافل از اینکه اون یک هدیه کوچیک برای یک گرگ کوچیک بود
هنا خواست در جواب حرف شکم پرستی چیزی بگه که نامجون ساکتشون کرد
_ بسه!
چند دقیقه دیگه هم تو همون سکوت گذشت و بالاخره عطر شراب و رایحه تعفن مرگ توی هوا پیچید
اونا اینجا بودن
نامجون پوزخند کوچیکی زد و زیر لب گفت
_ اسب به خونه f4
در ها باز شدن و جمع حال حاضر به احترام حضور پادشاه شیاطین از جا بلند شدن. همه بجز الفا...
ظاهرش عادی بود.. همونطور که انسان ها عادی رو تلقی میکردن اما اون زخم.. اون زخم روی چشم چپش با ورود به سینزلند دوباره پدیدار شده بود.. درست تو همون مرزی که به وجود آمده بود. زخمی که خیلی سال پیش آلفا مین بهش هدیه کرده بود
ویکتوریا با دیدن پسرکش که زیر اون همه لباس خوش اب و رنگ انگار جسد متحرکی بود بغضش رو قورت داد
چه بلایی سر اون گونه های سرخ و سفید و لب های سرخ آمده بود..؟ چشم های به رنگ زندگیش چرا اینطور در خفا و سکوت مرده بودن..؟
و ویکتوریا همونجا قسم خورد که پسرش رو از این عذاب جهنمی نجات میده
جین اما، با دیدن پسر ریز ظریف و زیبایی که کنار ویکتور قدم بر میداشت اب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد
چطوری اون چشم ها انقدر آشنا بود..؟ چرا اون نگاه و اون حجم از بی تفاوتی انقدر آشنا بود..؟
بی هوا به دست مردش چنگ زد و انگشت هاشونو محکم توهم قفل کرد. نامجون با دیدن ری اکشن جین زیر لب گفت
_ چیزی نیست عزیزم...
جین کوتاه سر تکون داد و نامجون مشغول نوازش دست جین با انگشت شصتش شد. همه چیز دقیقا همونطور که پیشبینی کرده بود پیش رفته بود و این خوب بود
ویکتور با چهره خشک و سرد همیشگیش، بی توجه به بقیه روی صندلیش نشست و صندلی سمت راستش رو که جای جونگکوک بود با هاله قدرتش عقب کشید تا پسرک راحت بشینه
هوسوک از زیر میز دستش رو مشت کرد. این همون عنکبوتی بود که خرگوش سفید تو تار های عشقش گیر کرده بود؟
این توجه ها.. این ابراز علاقه های ناشیانه زنگ خطر بی صدایی برای کیم ها و البته قاضی بود. این غول بی شاخ و دم ممکن بود نخواد دست از سر خرگوش سفید برداره و این یعنی دردسر
اونا نمیخواستن، به هیچ عنوان نمیخواستن خودشونو درگیر جنگ ویکتور با المپ کنن ولی حالا اوضاع بنظر خوب پیش نمیرفت
با اشاره نامجون بقیه نشستن و اجازه دادن جلسه شروع بشه
نامجون درحالی که نگاهش رو تو چشم های خسته و بی حس جونگکوک میگردوند لبخند فیک کوتاهی زد و خطاب به ویکتور گفت
_ بازگشتتون رو تبریک میگم اعلاحضرت امیدوارم که...
_ فیل به خونه f4 و اسب سفید رو میزنه. وزیر روبروی وزیر. بهتره انقدر حاشیه نری تکبر.. دلیل این جلسه چیه..؟
ویکتور حرفش رو قطع کرد و با اکراه نگاهش رو به نامجون داد. هیچوقت اهل مقدمه چینی نبود.. از سیاست خوشش نمیومد و ترجیح میداد از اول با تمام قوا بازی کنه
نامجون به صندلیش تکیه داد و درحالی که با فشار خفیفی به معشوقش فهموند که کنارش و هواسش بهش هست گفت
_ راستش، امیدوار بودم اینجوری پیش نره ولی...
نگاهش به هلنا داد و دخترک چیزی رو از کوله کنار پاش بیرون کشید
_ بنظر چاره دیگه ای نداریم. وزیر به خونه g5
هلنا شیع گرد و فلزی ای رو بیرون کشید و جلوی خشم هل داد. یک پیمان نامه خون!
_ ازم میخوای یک پیمان نامه خونی ببندم..؟
ویکتور گفت و در ادامه نگاهش رو به نامجون داد
_ حدس اینکه داری برای یک جنگ با المپ آماده میشی سخت نیست ویکتور و نگران نباش ما قرار نیست جلوتو بگیریم.. فقط یک تضمین میخوایم که اَتش خشمت برای ما، مردممون یا حتی صلحی که به سختی بدستش اوردیم ضرری نداره
ویکتور نگاه گذرایی به طلسم گرد و فلزی روبروش انداخت و در آخر نگاهش رو به پسرک کنارش داد
_ درک میکنم که نگران قلمروت هستی تکبر ولی... چیزی که راجبش حرف میزنی بازی کودکانه دو تا بچه نیست. جنگه و جنگ... تلفات داره
آلفا خسته از بحثی که بین دو شاه در گرفته بود پوف کلافه ای کشید و خطاب به ویکتور گفت
_ گوش کن مستر فاک بوی.. من پکم رو ول نکردم بیام اینجا به کصشعر های تو گوش کنم. الانم یا اون پیمان نامه فاکی رو میبندی یا یک که قراره یکبار دیگه از مبارزه با این گرگ کم تحمل پشیمون بشی
ویکتور با تمسخر نگاهش رو با کاهلی داد و تو گلو خندید
_ تو..؟ تویی که بعد از اون نبرد فاصله ای تا مرگ نداشتی داری تحدیدم میکنی..؟ انقدر بانمک نباش مین
_ حداقلش اینکه من مثل تو بزرگترین باخت های زندگیم رو جلوی چشمم ندارم...
ویکتور دندون قروچه ای کرد. این حجم از گستاخی کاهلی هیچوقت قابل تحمل نبود
قبل از اینکه بتونه از جا بلند بشه حساب این موجود حرمت شکن رو برسه دستی از زیر میز روی پاش قرار گرفت
جونگکوک با کلافگی و بی حوصلگی خطاب به بقیه جمع گفت
_ بس کنین.. خواهش میکنم
یونگی چشم غره رفت و جیمین بیشتر از قبل قفل دست هاشونو فشرد
عجیب بود که هر کدوم از اون احمق ها فقط به یک تماس از عزیزشون نیاز داشتن تا به اون ارامشی که میخوام برسن
ویکتور نفس عمیقی کشید و باز دمش رو با شدت بیرون داد
_ من همچین قرار دادی نمیبندم کیم.. نمیتونم قولی بدم که حتی به کمترین احتمالی نمیتونم بهش عمل کنم
_ حدس میزدم
جین زیر لب گفت و تو کسری از ثانیه کلتش رو سمت ویکتور نشونه گرفت
بیش از حد توانش تحمل کرده بود
صدای شلیک تو سالن پیچید اما ویکتور بی اهمیت با سرعت زیادی که داشت گلوله خیلی عادی بین انگشت هاش گرفت. طوری که انگار از نفس کشیدن براش راحت تر بود. پوزخند تمسخر آمیزی زد و خطاب به شکارچی جوان گفت
_ همش همین..؟
هانتر در جواب همون پوزخند تمسخر آمیز رو به این حجم از ساده لوحی مرد برگردوند
_ نه.. همین نه!
از سرعت غیر طبیعی و فوق العاده زیاد خشم و هر مهارت دیگه ای که داشت خبر داشت و برای تک تک اون قدرت ها یک چیزی تو چنته داشت. دیوار مستحکم قدرت شیاطین برای جین پر از درز و سوراخ بود
ویکتور نگاه شوکه اش رو به گلوله تو دستش داد اما قبل از اینکه بتونه رهاش کنه توی دستش منفجر شد و شروع به پخش دود سبز رنگی کرد
ویکتور گلوله رو به گوشه ای پرتاب کرد. تمام اون دود سمی وارد ریه هاش شده بود. قطعا نمیکشتش ولی لعنت، این حسی که انگار ریه هاش آتیش گرفتن از مرگ هم بدتر بود
دستش رو روی میز گذاشت و ستون بدنش کرد. سرفه های دردناک و آغشته به خونش امونش رو بریده بودن و لحظه ای رهاش نمیکردن
هلنا به تعداد همه افراد ماسک های تنفسی زیر میز ها جا ساز کرده بود و قطعا هرکسی جز ویکتور و جونگکوک از حضور اون ماسک ها خبر داشتن. ویکتور نگاهش رو به جونگکوکی که وضع بهتری از خودش نداشت و داشت به گلوش چنگ میزد داد
یکبار دیگه جونگکوک بخاطر بی کفایتی اون اسیب دیده بود. یکبار دیگه بی لیاقتی خودش رو ثابت کرده بود. خواهر و برادرانش یکبار دیگه پشتش رو خالی کرده بودن و دنیا یکبار دیگه بهش فهمونده بود که تنهاست...
هوسوک که کنار جونگکوک نشسته بود ماسکی رو روی صورتش گذاشت و همراه جونگکوک با تمام سرعت به المپ تلپورت کرد.. نقشه این بود که اگه خشم بیش از اندازه به جونگکوک ری اکشن داشت هوسوک باید جونگکوک رو از هفت پادشاهی دور کنه. جایی که ویکتور بهش دسترسی نداشته باشه
ویکتور با تمام عجز و ناتوانی جسمی که داشت از میز فاصله گرفت تا سمت خروجی بره بلکه ریه های بیچاره اش بتونن نفس بکشن
بعدا به حساب اون حرومزاده طماع هم میرسید و قطعا اگه میدونست که اون فرزند چه کسانی زودتر انجامش میداد
قبل از اینکه بتونه خیلی دور بشه با ضربه ای که به گیج گاهیش خورد به دیوار برخورد کرد. این ملکه خونین تیر خطا نداشت!
انا، هلنا و ویکتوریا به بیرون از سالن رفته بودن و تنها سه نفر جز جین و ویکتور باقی مونده بودن
نامجون، یونگی و جیمین
که البته آلفا با گفتن چیزی به نامجون رفت و جفتش رو از اون آشوب دور کرد
جین از حرص و نفرت و شاید کمی از خشمی که نسبت به مردش داشت کلت دیگه ای بیرون آورد و به جسم زنده اما نیمه جون ویکتور شلیک کرد
یکبار، دوبار، سه بار.. ده بار، یازده بار
گلوله اخر رو به پشت سر و پنجره بزرگ قدی شیشه ای شلیک کرد و شیشه هاشو شکست کلت رو روی زمین انداخت و از پشت یقه کت ویکتور گرفت
_ میدونی من واقعا ازت متنفرم.. واقعا!
جلوی چشم ها و نگاه های پرستشگرانه مردش، همونطور که جسم غرق در خونش رو با خودش میکشید ادامه داد
_ نه بخاطر اینکه یک قاتلی یا داری کل این هفت قلمرو رو به خاک و خون میکشی.. فاک نه، این چیزا کوچکترین دخلی به من نداره
ازت متنفرم تو چون اون دلیلی هستی که نمیتونم مردم رو برای خودم داشته باشم
همونطور که به نزدیکی پنجره شکسته رسیده بود چاقو نقره ای که از دوره جنگیری با کشیش های کلسا براش مونده بود رو محکم تو رون پاش کوبید و داد ویکتور با هوا رفت
_ این قضیه امروز هم ربطی به صلح و بهشت و جهنم نداره، به اون حرومزاده هایی که عشقت رو ازت گرفتنم نداره
با یک لگد دیگه تن نیمه جونش رو از پنجره پنت هوس بیرون پرت کرد و زیر لب گفت
_ شخصیه!
اما قبل ازاینکه جسم بی جونش روی نرده های آهنی بیوفته و نمایش رو کامل کنه نقطه بزرگی به شکل یک توده سیاه رنگ تنش رو به مرز های شیاطین برگردوند و همون موقع تلفن نامجون زنگ خورد
تماس رو وصل کرد و صدای عصبی و کلافه الفا گوش هاشو پر کرد
_ جونگکوک رو بردن!!!
گوشی رو قطع کرد و پوزخندی زد:
_ البته که بردن...
همراه پیمان تو دستش سمت خون خیس تازه ای که روی زمین ریخته شده بود رفت و روی زانو هاش خم شد
با انگشت کمی از خون رو برداشت و روی پیمان ریخت
_ این کافی؟
جین زیر لب گفت و نامجون در جواب گفت
_ خیلی بیشتر از اون..
![](https://img.wattpad.com/cover/263374649-288-k762439.jpg)
YOU ARE READING
KING of the sin's LAND
FanfictionBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...