نبرد سختی بود. خیلی سخت.. شاید حتی سخت اون کلمه ای نبود که بتونه توصیفش کنه اما کلمه دیگه ای توی دایره لغات شما موجود نیست دوستان...
صدای چکاچوک شمشیر های نقره ای که در تکاپو بودن.. فریاد هایی از روی درد خشم..
احساسات سرکوب شدهی افرادی که سال های زیادی رو در سکوت و خفقان گذرونده بودن..عشق، خشم، نفرت، تکبر و ایثار احساساتی بودن که در هوای سنگین و مرطوب غار شناور بودن
خشم، احساسی که معمولا به حرف ها و کارهایی ختم میشه که همیشه آرزو میکریم کاش انجامشون نمیدادیم و در این بین خشم کاراکارا و کیم تهیونگ که دامنگیر دوشیزه سرخ شده بود
خشمی نشعت گرفته از احساسات و عواطفی سرکوب شده.. قدیمی با غبار هایی که سرتاسرشان را فرا گرفته بود.. پر از انتظاریی که برآورده نشده بودند.. غوطهور در عقده های کودکانه ای که امروز به شکل این پرخاش اجتناب ناپذیر سر باز کرده بودند
انتظار عشقی گرم و مهرجوش، از طرف مادری سنگ دل تر از هر هیولایی که وجود داشته!
عشقی که روزی برای پسرک معنی خانواده داشت و حالا، اون زن براش بیشتر از غریبه آشنایی نبود
در طرف دیگه ای از این میدان جنگی که تقریبا هر کسی رو به دلیلی درگیر خودش کرده بود؛ الفا بیباکی وجود داشت که برای آرامش و خوشبختی جفت زیبا و دوست داشتنیش در تقلا بود و فقط و فقط تلاش میکرد، که لونا جوانش رو سالم به خونه برگردونه..
در تلاش بود روی قولی که داده بود به ایسته.. در تلاش بود بتونه اون جفتی باشه که مین جیمین عزیزش لیاقتش رو داره...در طرفی دیگه، شاهزاده ای بود که برای محافظت از دوستان عزیزانش و در نهایت شاه گرگ ها قدم برمیداشت.. کی فکرش رو میکرد اون الفای جوان به شدت معصوم و دوست داشتنی میتونست همچین موجود خونخوار و وحشتناکی که آرواره هاش اینچنین به خون آغشته بودن رو در خودش جای بده.؟!
اما همونطور که کاراکارا گفته بود:
افرادی که انگیزه داشته باشن دست به کار های عجیب و غیر منتظره ای میزنند!در نهایت ویکتور، که بی صدا تر از سکوت، با نقشه ای که مو به مو داشت درست پیش میرفت بالاخره دست از مرده بازی برداشته بود. سعی میکرد تا اونجا که میتونه بدون جلب کردن توجه ها خودش رو از پشت سنگ ها و سخره های توی غار به نزدیکی حوض برسونه
جونگکوک اما، پسرک وسط منجلابی گیر کرده بود که کمترین ربطی بهش داشت اما آیا کسی میدونست که این غنچه بیچاره ای که در سخت ترین شرایط برای شکفتن تقلا میکرد در نهایت بیشترین آسیب رو میبینه؟!
یعنی اون بالاخره میفهمید که همه داستان ها پایان خوشی ندارند..؟
.
YOU ARE READING
KING of the sin's LAND
FanfictionBook's Complete! Summary: در دنیایی که موجودات افسانهای انسان ها را محرم اسرار خود نمیدانند؛ انسان ها بدون هیچ هنجار و خدایی زندگی میکنند. حالا موجدات افسانهای از کتاب قصه کودکان بیرون آمده و در هفت سرزمین بزرگ و پهناور، به دور از انسانها، این...