چانیول به پنجره خیره شده بود. اون عاشق فضای باز بود و برای همین صندلیش تو ردیف آخر و کنار پنجره بود.
صدای چندتا از دخترا که داشتن درمورد لوازم آرایش حرف میزدن بلند شد. نه چانیول و نه یونگی بهشون اهمیت ندادن. فقط یه دختر بود که صداش باعث شد به سمتش برگردن.
وقتی صداش بلند شد، کل کلاس ساکت شدن و محو نگاه کردنش شدن.
چانیول و یونگی به در نگاه کردن و با دیدن مونبیول از جاشون بلند شدن.
دختر از بین نیمکتها رد شد و به سمتشون اومد.یونگی سریع بغلش کرد.
مونبیول خندید و گفت "آهای... داری خفه ام میکنی."
یونگی با خوشحالی گفت " پررو نشیا ولی واقعا دلم برات تنگ شده بود."
مونبیول سعی کرد نفس بکشه "آره... کاملا معلومه."چانیول یونگی رو عقب کشید تا بتونه مونبیول و بغل کنه.
_ اصلا میدونی وقتی نبودی یه نفر چقدر اذیتم کرد؟
یونگی چشم غره ای به پسر رفت" لوس بازی درنیار. میدونی که اون از منم بدتره. "چانیول خندید و دختر و ول کرد" آره... برای همین دلم براش تنگ شده بود. "
مونبیول دوباره خندید و وسایلشو روی نیمکت جلوی چانیول گذاشت.
_خب، تعریف کنین ببینم من نبودم چه اتفاقایی افتاده؟یونگی که روی میز نشسته بود شونه بالا انداخت و گفت" تو مدت نبودت چانیول نه تا دوست دختر عوض کرد."
مونبیول با دهن باز به پسر نگاه کرد.
چانیول شونه بالا انداخت "خب چیه؟ هیچ کدومشون به درد من نمیخوردن!"
مونبیول نیشگونی از بازوی اون گرفت که باعث شد فریاد بزنه.
_ تو واقعا یه عوضی هستی.چانیول بازوشو مالید و گفت" خب مگه تقصیر منه؟ خودشون ازم میخوان باهاشون قرار بزارم. منم دلم نمیاد بهشون نه بگم."
یونگی خندید و مونبیول سر تکون داد.
_ خب تو چی؟
یونگی دستی لای موهای مشکیش کشید و گفت "بابام یه دوست دختر جدید پیدا کرده. این یکی بیست سال از خودش کوچیک تره. باورت میشه؟"
مونبیول با ناباوری خندید" بابات همیشه آدمو سوپرایز میکنه!"چانیول و یونگی سر تکون دادن.
زنگ به صدا دراومد و باعث شد سه نفرشون ساکت بشن و بقیه حرفاشونو برای بعدا نگه دارن.
.......صدای زنگ بلند شد و خانوم کیم با لبخند به بچه ها گفت میتونن برن. برعکس خیلی از معلما، اون به محض خوردن زنگ درسش و تموم میکرد.
مونبیول از جاش بلند شد و رو به دوستاش گفت "تو حیاط میبینمتون. باید برم دست شویی." یونگی سر تکون داد. ولی چانیول گفت "راستی، رنگ موهات خیلی بهت میاد."
مونبیول لبخندی زد "خودمم دوسش دارم."
بعد دست تکون داد و از کلاس بیرون رفت.میتونست نگاه پسرایی که بهش نگاه میکردن و حس کنه. از نظر پسرا اون خیلی جذاب بود. و از وقتی رفته بود اروپا، فهمیده بود حتی از نظر دخترا هم خیلی جذابه.
با این فکر لبخندی زد و سرعتش و بیشتر کرد. میخواست زودتر پیش دوستاش بره.
اونا از دبستان باهم دوست بودن و توی بدترین شرایط کنار هم بودن.
وقتی پدر و مادر مونبیول تو سن یازده سالگیش بر اثر تصادف مردن، یونگی و چانیول کنارش بودن. همونطور که زمانی که پدر و مادر چانیول طلاق گرفتن کنار اون هم بودن. و همونطور که وقتی پدر و مادر یونگی بهش گفتن به دنیا اومدنش یه تصادف بوده و هیچ کدومشون یونگی رو نمیخواستن مونبیول و چانیول کنارش بودن.کسی به مونبیول خورد و باعث شد دست از فکر کردن برداره.
مونبیول به دختر که زمین افتاد و برگه هاش پخش شدن نگاه کرد.
_حالت خوبه؟دختر مو قهوه ای سر تکون داد و با صدای آرومش گفت "متاسفم. واقعا متاسفم اصلا حواسم نبود..."
مونبیول برگه ای رو از کنار پاش برداشت و گفت "اشکال نداره."با توجه به کتابایی که دست دختر بود، مونبیول فهمید اون هم سال دومیه ولی احتمالا تو کلاس مونبیول نبود و به خاطر همین نمیشناختش.
دختر بعد از اینکه برگه هاش و جمع کرد تعظیمی به مونبیول کرد و دوباره راه افتاد.مونبیول تازه وقتی دختر از نظرش ناپدید شد، متوجه شد که یکی از برگه های دختر دستش جا مونده. ولی به طرف دست شویی رفت و فکر کردن بعدا برگه رو به دختر پس میده.
YOU ARE READING
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fanfictionاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...