Chapter 7 : The Weekend

224 68 12
                                    

چهیونگ وارد اتاق جیمین شد و خودش و رو تخت انداخت.
_خدای من...زنگای ورزش خیلی خسته کنندست.

جیمین کوله شو کناری گذاشت و رفت تا دستاشو بشوره.خانوم پارک با سینی نسکافه و کیک وارد اتاق شد.چهیونگ از روی تخت بلند شد و سینی رو گرفت.
_ دستتون درد نکنه خاله.
چهیونگ و جیمین مامانای همدیگه رو خاله صدا میزدن چون ماماناشون دوستای صمیمی هم بودن و واقعا مثل خواهر بودن.

خانوم پارک لبخند زد و گفت "امیدوارم پروژه تون به خوبی پیش بره."
چهیونگ سر تکون داد و تشکر کرد.
جیمین هم بالاخره از دست شویی بیرون اومد و رو به دوستش گفت " به نظرت چقدر کارمون طول می کشه؟"
چهیونگ شونه بالا انداخت "شاید تا غروب. تاریخ واقعا خسته کننده است."
جیمین نفسش و بیرون داد "اصلا هم اینطور نیست. تاریخ خیلی هم درس فوق‌العاده ایه."
_ حالا هرچی.

چهیونگ لیوان نسکافه شو برداشت و بعد دوتاشون. مشغول انجام دادن تکالیف تاریخ شدن.

                      ......
چهیونگ به میز گوشه دیوار نگاه کرد. جایی که یکی از ارشداشون همیشه تنها میشست وغذا می خورد. آهی کشید و رو به جیمین گفت" من و یاد وقتی که خودم تنها بودم میندازه. واقعا حس بدیه."

جیمین نگاهش و از یونگی گرفت و به جایی که دوستش اشاره کرد خیره شد.
اون دختر مو قهوه ای همیشه تنها بود. درست مثل جیمین و چهیونگ قبل از اینکه همدیگه رو ببینن.

چهیونگ یهو با خوشحالی به جیمین نگاه کرد. جیمین این نگاه و می‌شناخت. وقتی دختر چشماش برق می زد یعنی یه فکری تو سرشه.
_ چطوره بریم پیشش بشینیم؟ بد نیست اگه تو مدرسه یه دوست دیگه هم داشته باشیم. مخصوصا یه سال دومی.

جیمین خواست اعتراض کنه ولی چهیونگ زودتر دستش و گرفت و اون به‌ سمت میز ارشدشون کشید. دختر مو قهوه ای با تعجب به اون دوتا که بالای سرش ایستاده بودن نگاه کرد. چهیونگ زیباترین لبخندش و زد و گفت "سلام، اشکال داره اگه ما پیشتون بشینیم؟"
دختر آروم سر تکون داد. چهیونگ و جیمین پشت میز نشستن. دختر کوچیکتر با لبخند سرش و خم کرد و گفت "من پارک چهیونگم. اینم بهترین دوستم پارک جیمینه."
جیمین سرش و خم کرد و لبخند زد.
دختر با لبخند کمرنگی گفت "از دیدنتون خوشحالم. من کیم یونگسانم. "
دو بچه سال اولی به دوست جدیدشون لبخند زدن. شاید میتونستن یه نفر دیگه رو هم از تنهایی نجات بدن.

                 =========
بالاخره آخر هفته رسیده بود. چانیول عاشق این بود که آخر هفته هاش رو با یونگی و مونبیول بگذرونه. ولی اینبار یکم اوضاع فرق داشت. اون و یونگی قرار بود برن خونه جدید مونبیول و کمکش کنن خونه اش رو بچینه. چانیول کاملا می‌فهمید چرا مونبیول میخواد از خانواده عموش جدا شه. اون دختری نبود که بخواد با کمک بقیه زندگی کنه.

سوار موتورش شد و تا آدرسی که مونبیول بهش داده بود رفت. خیلی زودتر از یونگی اونجا رسید،چون خونه ای که مونبیول گرفته بود تو همون محله ای بود که چانیول زندگی می کرد. از پله های ساختمون بالا رفت تا به پشت بوم برسه. خونه مونبیول رو پشت بوم بود. به جعبه هایی که جلوی در بودن نگاه کرد و بعد آروم به سمت مونبیول رفت و از پشت چشاشو گرفت. مونبیول هم با آرنج به شکمش زد "بس کن چانیول. میدونم که تویی."

Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanroseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora