چهیونگ جیمین رو به طرف یه سوپر مارکت که تاحالا توش نرفته بودن کشید. جیمین معمولا با اون هیچ مخالفتی نمیکرد. چون بیشتر اوقات خودش نظری نداشت که باید کجا برن یا چیکار کنن.
وارد سوپر مارکت شدن و چهیونگ دوتا کیمباپ و دوتا شیر توت فرنگی کوچولو برداشت. وقتی رفتن تا حساب کنن، دوتاشون با دیدن یونگسان شوکه شدن.
ولی ارشدشون لبخند زد و گفت " خوش اومدین."
چهیونگ که از دیدن اون خوش حال شده بود، گفت "اونی، تو هم تو این محله زندگی می کنی؟"
یونگسان سر تکون داد. جیمین و چهیونگ تاحالا اونو این اطراف ندیده بودن ولی حالا از اینکه اون نزدیکشون زندگی می کرد، خوشحال بودن.یونگسان لبخندی زد و به خریداشون نگاه کرد" چرا نمیرید پشت میز بشینید و غذا بخورید. به حساب من. "
جیمین سرش و بالا برد تا اعتراض کنه "ولی آخه..."
دختر لبخند زد "وقتی ارشدتون میخواد چیزی رو حساب کنه نباید باهاش مخالفتی کنین. باشه؟"جیمین با خنده سر تکون و چهیونگ گفت "ولی من و جیمین صبر میکنیم تا شماهم موقع استراحتت بشه و باهم غذا بخوریم. مگه نه جیم؟ "
جیمین سریع سر تکون داد. دختر خندید و سر تکون داد "خیل خب، پس باید نیم ساعت صبر کنین. "
چهیونگ و جیمین سر تکون دادن و بعد دوتاشون پشت میز گرد تو رستوران نشستن و منتظر موندن تا یونگسان هم بهشون اضافه بشه.......
نیم ساعت خیلی سریع گذشت و یونگسان اومد پیششون نشست. سه تایی شروع به خوردن کیمباپ کردن.
یونگسان غذاش و قورت داد و گفت " شما بچه ها میخواین بعد از اینجا کجا برین؟"
چهیونگ با ذوق گفت "من و جیمین میریم کتابخونه و تا شب کتاب میخونیم."
یونگسان خندید "برنامه ی خوبیه."
جیمین سر تکون داد "شما چی؟"
دختر نگاهی به میز انداخت و گفت "من تا ساعت 12 شب باید اینجا باشم."جیمین خیلی خوشحال بود که مجبور نبود کار کنه. به نظرش در عین حال کار کردن و درس خوندن اصلا آسون نبود.
بعد از اون هیچ کدومشون زیاد حرف نزد. هرسه تاشون غذاشون و تموم کرد و بعد چهیونگ و جیمین از ارشدشون خداحافظی کردن تا به سمت کتابخونه برن.
=====
دوشنبه دوباره برگشته بود و جیمین هم دوباره به یونگی که داشت با چانیول و مونبیول به سمت کلاسش میرفت، خیره شده بود. بعد از فرستادن نامه، هیچ چیز با قبل فرق نکرده بود.چهیونگ مچ پاش رو که کبود شده بود، مالید و به جیمین گفت "تو اونی رو میبینی؟"
جیمین سر تکون داد و نگاهش و از یونگی گرفت.
_ پس کجاست؟
جیمین شونه بالا انداخت "شاید تو دست شویی."
چهیونگ با نگرانی گفت "ولی گفت به محض زنگ خوردن میاد پیشمون. اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟"
جیمین به دوست نگرانش نگاه کرد "چیکار کنیم؟"
چهیونگ با چشمای نگرانش که بزرگشون. کرده بود، به جیمین نگاه کرد"میشه بری دنبالش؟... لطفا؟"
جیمین نفسش وبیرون داد. چهیونگ میدونست وقتی چشماشو اینطوری مثل گربه چکمه پوش کنه جیمین نمیتونه بهش نه بگه.
JE LEEST
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fanfictieاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...