Chapter 1: Jimin

490 70 7
                                    

دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و به پسر که می‌خندید و با دوست صمیمیش حرف می‌زد، نگاه می کرد.
جیمین نمیتونست چشماشو از رو اون پسر برداره. نه اینکه نخواد، اون نمیتونست.
فقط یه ماه بود که مین یونگی، ارشدش تو مدرسه، رو دیده بود. ولی همین زمان براش کافی بود تا از اون خوشش بیاد.
صدای بهترین دوستش چهیونگ بالاخره باعث شد نگاهش و از ارشدش برداره.
‌_ آهای... از رویا بیا بیرون.
جیمین نگاهی به دختر انداخت و زیر لب گفت" اون خیلی خوش تیپه."
چهیونگ کنارش نشست "به نظر من دوستش خوش تیپ تره."
جیمین خنده ای کرد و گفت "شانس رسیدن تو به چانیول حتی از شانس رسیدن من به یونگی هم کمتره."
دختر چشم غره ای به او رفت و چنگالش رو در سینه مرغ فرو کرد.
جیمین هم آهی کشید و شروع به غذا خوردن کرد.
گهگاهی سرش و بالا می برد تا نگاهی به ارشدش بندازه. ولی یونگی حتی یک  بار هم  متوجه نشد که پسر کوچیکتر داره نگاش میکنه.
جیمین با خودش فکر کرد حتی اگه یونگی متوجهش بشه هم چیزی عوض نمیشه. به هر حال اون یه پسر بود و یونگی قرار نبود باهاش قرار بزاره.
سرش و پایین انداخت و سعی کرد خودشو ناراحت نکنه. یاد گرفته بود به اتفاقایی که قرار نیست رخ بدن فکر نکنه. ولی اینکار خیلی سخت بود. چون جیمین از اولین روز مدرسه شروع به دوست داشتن یونگی کرده بود.
اون اولین روز مدرسه با یه موتور و کت چرم اومده بود مدرسه و روی صورتش جای زخم داشت. با خونسردی و اعتماد به نفس تو راهرو های مدرسه راه می‌رفت و با چشمای گربه ایش به آدما نگاه می‌کرد.
یونگی و چانیول معروف ترین پسرای مدرسه بودن. دخترا عاشقشون بودن و پسرا دلشون میخواست فقط یه بارم که شده، جواب سلامشون رو بدن. ولی اون دوتا فقط به همدیگه  اهمیت میدادن. فقط باهم حرف میزدن و فقط باهم غذا میخوردن.
جیمین فهمیده بود اون دوتا از دوران دبستان باهم دوستن. این رو هم فهمیده بود که یه دوست دیگه هم داشتن به نام مونبیول که قرار بود این ماه برگرده کره.
صدای زنگ بلند شد و جیمین از جا پرید.
چهیونگ خنده ای کرد و گفت "به چی فکر میکردی که با صدای زنگ انقدر جا خوردی؟"
جیمین شونه بالا انداخت و از جاش بلند شد "به هیچی."
دوستش نیشخندی زد "تو که راست میگی."
و بعد بلند شد تا به سمت کلاس برن.
                    ........
پسر خمیازه ای کشید و به بهترین دوستش که سرش و گذاشته بود رو میز و خوابش برده بود نگاه کرد.
یهو خواب از سرش پرید و یه فکر شوم تو ذهنش نقش بست. نیشخندی زد و آروم دستش و به طرف نیمکت چانیول که کنارش بود برد.
جوری که معلم نشنوه مشتش و روی میز کوبید.
چانیول از جا پرید و داد زد "خواب نبودم... خواب نبودم..."
یهو کل کلاس خندیدن و معلم با عصبانیت پسر و نگاه کرد.
چانیول لعنتی فرستاد و نگاهی به دوستش انداخت. زیر لب گفت "بعدا حسابتو میرسم."
و بعد بلند شد و تعظیم کرد تا عذرخواهی کنه.
معلمشون آقای نام بهش گفت "اگه میخوای بخوابی بهتره بیرون از کلاس اینکارو بکنی. فهمیدی؟"
و منتظر موند تا چانیول بگه دیگه تکرار نمیشه. ولی چانیول با تعجب گفت "یعنی میتونم برم بیرون بخوابم؟"
آقای نام با عصبانیت فریاد زد "حق نداری تا آخر کلاس بخوابی پارک چانیول و امروز بعد از مدرسه هم باشگاه رو طی میکشی. فهمیدی؟ "
پسر بله ای گفت و روی صندلی اش نشست.
یونگی خنده ای کرد و زمزمه کنان گفت "بعد از ظهر بهت خوش بگذره."
چانیول زیر لب گفت" فکرشم نکن تنها انجامش بدم. قراره بیای کمک وگرنه به آقای نام میگم چسب رو صندلیش هفته پیش کار تو بود. "
یونگی لبخندش و خورد و گفت" ازت متنفرم پارک چانیول."
دوستش لبخندی زد "منم همینطور."
گوشی تو جیب یونگی لرزید و پسر یواشکی گوشیشو درآورد.
با دیدن اسم مونبیول روی گوشی سریع پیام و خوند.
لبخند بزرگی زد و رو به چانیول گفت" مون داره سواره هواپیما میشه."
چانیول با خوشحالی گفت "یعنی فردا میرسه. مگه نه؟ "
یونگی سر تکون داد و نفس راحتی کشید.
دوتاشون خیلی دلتنگ دختر شده بودن. از تابستون تا حالا برای درمان بیماری دختر عموش رفته بود اروپا و حالا قرار بود برگرده.
هیچ چیز نمیتونست اون دوتا رو خوشحال تر بکنه.
                     ......
امیدوارم از خوندن این فیک لذت ببرین و برام نظراتتون رو بنویسین😉
اگه خوشتون اومد هم ووت یادتون نره 💚🙌🏼

Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanroseOù les histoires vivent. Découvrez maintenant