چانیول به خونه نگاهی کرد و نیشخند زد. از خونه جیمین و چهیونگ فقط بیست دقیقه تا خونه خودش راه بود و چانیول هیچ وقت فکر نمی کرد انقد بهم نزدیک باشن.
وقتی اون دوتا به سانبه هاشون تعظیم کردن و رفتن، چانیول نفسش و بیرون داد و همراه یونگی راه افتاد.
_ اینجا واقعا به خونه مونبیول و تو نزدیکه.
چانیول سر تکون داد "اون واقعا عاشقته؟"یونگی نگاهش کرد "مثل اینکه."
_ خب، میخوای چیکار کنی؟
یونگی نفسش و بیرون داد " گفت بهش یه شانس بدم که نظرم و عوض کنه."
چانیول ضربه ای به شونه دوستش زد "اوووووو.... پس مثل اینکه اونقدرا هم ترسو و سر به زیر نیست. کم پیش میاد آدما جرئت کنن ازت خواهش کنن. "
یونگی خندید و سر تکون داد" آره، کم پیش میاد."یونگی آدمای زیاد تو زندگیش نداشت. زندگیش خلاصه میشد به چانیول، مونبیول و خانوم سون. اون آدمای جدید و تو زندگیش راه نمیداد. نیازی هم بهشون نداشت.
یونگی از بچگیش متوجه شده بود که پدر و مادرش هیچ علاقه ای بهش ندارن. مامانش مثل مامانای دیگه شبا براش قصه نمیخواند و باباش هیچ وقت دوست نداشت باهاش وقت بگذرونه. تنها چیزی که اونا عاشقش بودن، پول و شغلشون بود.
سرش و تکون داد و خودش و به چانیول رسوند.
_ مونبیول خونه است؟
چانیول سر تکون داد و دستش و دور گردن یونگی انداخت. و بعد دوتاشون با خنده به سمت خونه ی مونبیول حرکت کردن..........
مونبیول در و باز کرد و با دیدن صورت چانیول و یونگی نفسش و بیرون داد.
_ ببینم شماها همه ی آخر هفته هاتون و میخواین همینطوری بگذرونین؟
چانیول با لبخند سر تکون داد "اگه منظورت گذروندن آخر هفته تو خونته، آره من ک قراره همین کار و بکنم."مونبیول فقط سر تکون داد. دیگه حوصله بحث کردن با هیچ کدومشون و نداشت. اگه اونا میخواستن آخر هفته ها اینجا بمونن، هیچ کس نمیتونست نظرشونو عوض کنه.
چانیول روی مبل ولو شد و کنترل تلویزیون و برداشت. یونگی هم که دیشب به خاطر لگد های مداوم چانیول از خواب پریده بود، به طرف تخت رفت تا یکم بخوابه.
مونبیول روی زمین نشست و به چانیول گفت"اهای... اگه قراره بمونین من شام درست نمیکنما. "
چانیول سر تکون داد "باشه من درست میکنم."مونبیول سر تکون داد و سرش و به طرف تلویزیون برگردوند. شاید همیشه سر اون دوتا غر میزد و به خاطر اینکه قرار بود تو خونه اش بمونن گلایه می کرد. ولی واقعیت این بود که مونبیول زمان هایی که با اون دوتا میگذروند، از همیشه خوشحال تر بود.
......
آخر هفته تموم شده بود. هرچند برای یونگسان اونقدر فرقی بین روزهای هفته و آخر هفته نبود.صدای دخترهایی که بغلش جیغ میزدن و درباره آلبوم جدید گروه مورد علاقه شون حرف میزدن، نمیزاشت درس بخونه ولی یونگسان قرار نبود ازشون خواهش کنه آروم تر حرف بزنن. اون با بچه های کلاسش حرف نمیزد، همونطور که هیچ کس هم دوست نداشت با اون حرف بزنه.
YOU ARE READING
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fanfictionاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...