جیمین نفسش رو بیرون داد و به پیام چهیونگ که گفته بود اونروز مدرسه نمیاد نگاه کرد. از روی صندلی اش بلند شد و تصمیم گرفت توی اولین زنگ تفریح اونروز بره پیش یونگسان. پس به همون جای همیشگی رفت و روی نیمکت منتظر یونگسان نشست. این نیمکت پشت درختای مدرسه پنهان شده بود و توجه هیچ کس و جلب نمیکرد. بهترین جا برای بچه هایی که هیچ کس متوجهشون نمیشه.
جیمین پاهاش رو تکون داد و سرش رو پایین انداخت. نمیدونست چقدر از اونجا بودنش گذشته که صدایی اسمش رو صدا زد و پسر سرش رو بالا برد.
هوسوک با دیدنش لبخند زد و به پسری که کنارش بود چیزی گفت. جیمین رفتن پسر رو نگاه کرد. هوسوک تو یه روز تونسته بود دوست پیدا کنه. چون اون جانگ هوسوک بود نه ترسویی مثل جیمین.
پسر با این فکر آهی کشید ولی وقتی هیونگش کنارش وایساد لبخندی زد و براش دست تکون داد.
_ سلام هیونگ.
هوسوک لبخندش و پر رنگ تر کرد "سلام بره کوچولو. چرا تنها نشستی؟"
جیمین به اون لقب خندید. وقتی توی پرورشگاه بودن هوسوک تنها کسی بود که باهاش بازی میکرد. باهم گرگم به هوا بازی میکردن و هوسوک جیمین هفت ساله رو بره کوچولو صدا میکرد.جیمین خنده ای کرد و گفت "تنها نیستم هیونگ. منتظر دوستمم. "هوسوک اهانی گفت و موهای جیمین رو بهم ریخت. چیزی گفت که جیمین نشنید و بعد تنهاش گذاشت تا پیش دوستای جدیدش بره.
جیمین ولی با اون کار هوسوک کاملا حواسش پرت شده بود. یادش اومد که چقدر دلش برای اینکه یونگی موهاش و بهم بریزه تنگ شده. درسته که همین دیروز همدیگه رو دیدن ولی یونگی باهاش سرد بود و جیمین همین الانش هم کلی دلتنگ پسر بزرگتر شده بود. چرا دیروز اونطوری باهاش رفتار کرد؟ چرا موهاش و بهم نریخت؟ چرا بهش لبخند نزد؟
اینا سوالایی بود که تو ذهنش پرسه میزدن و باعث میشدن دلش بخواد گریه کنه. مگه چیکار کرده بود که دوباره بهش بی توجهی بشه؟ احتمالا اینا چیزایی بودن که قرار بود کل اونروز بهشون فکر کنه.
.......
زنگ تفریح دوم بود و چانیول ترجیح داده بود بخوابه. درباره ی اینکه دیشب به چه دلیل لعنتی ای نخوابیده چیزی به یونگی و مونبیول نگفت و این یونگی رو عصبی میکرد. دوست نداشت فعلا با مونبیول تنها باشه و به سخنرانی های مزخرفش گوش بده. هرچند مونبیول تا الان چیزی نگفته بود و فقط داشت کنارش قدم میزد. یونگی امیدوار بود اوضاع همینجوری بمونه.وقتی به در پشتی مدرسه رسیدن، یونگی روی سکو نشست و مونبیول هم به در تکیه داد و سیگارش رو روشن کرد.
صدای پا توجه هردوشون رو جلب کرد و یونگی به سمت صدا برگشت. با دیدن دانش آموز انتقالی که دستش رو روی شونه ی جیمین گذاشته بود و داشتن باهم میخندیدن اخم کوچیکی کرد که از چشم مونبیول دور نموند.
BINABASA MO ANG
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fanfictionاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...