از آخرین باری که دختر با یونگی صحبت کرده بود، یک هفته میگذشت. نه اینکه همدیگه رو نبینن،نه. اونا فقط باهم صحبت نمیکردند. برای ناهار سر یک میز مینشستند و کنار هم پشت ساختمون مدرسه سیگار میکشیدن.اما صحبت نمیکردن. این بهایی بود که دختر داشت برای مقابل دوستش ایستادن پرداخت میکرد و حالا دیگه خیلی مطمئن نبود که کار درست رو انتخاب کرده یا نه.
چرا، کار درست رو انتخاب کرده بود. اما کی اهمیت میداد وقتی برای یک هفته صدای یونگی رو نشنیده بود؟ کی به کار درست اهمیت میداد وقتی برای یک هفتهی تمام هیچکدومشون نتونسته بودن حتی لبخند بزنن؟
سرش رو به دیوار تکیه داد و بعد از بستن چشمهاش، دود سیگار رو تو هوای آزاد رها کرد. باد سرد از پنجره وارد اتاق میشد اما برای مو بلوند اهمیتی نداشت. میتونست سرما بخوره و به مدرسه نره. چه فرقی میکرد اگه سردردش بهخاطر سرماخوردگی باشه یا از احساس پوچی؟ بهتر بود مدرسه نره تا مجبور نباشه سکوت یونگی و نگاههای زیرچشمی چانیول برای کوچکترین نشانهای از آشتی رو تحمل کنه. درسته، اینجا تو تنهایی غرق شدن و درد کشیدن بهتر از درد کشیدن و دیدن درد کشیدن دوستهاش بود.
دوباره کامی از سیگار گرفت و با خستگی روی زمین سر خورد. این روزها حتی دیدن گهگاه یونگسان و صحبت دربارهی اینکه قراره به زودی پیش هم زندگی کنن هم باعث لبخندش نمیشد. لبخند زدن چه فایدهای داشت وقتی ممکن بود رابطهاش با دو پسری که از خانوادهی واقعی بهش نزدیکتر بودن بهم بخوره؟
صدای کوبیدن در شنیده شد و دختر به آرومی چشمهاش رو باز کرد. نمیتونست یونگسان باشه چون اونا تازه باهم تلفنی صحبت کرده بودن.
از جاش بلند شد و با قدمهای آروم به طرف در رفت. بیرون بارون میومد و مو بلوند هم قصدی برای نگه داشتن هرکسی که اونجا ایستاده بود نداشت.
دستگیرهی در رو حرکت داد و چشمهای خستهاش رو به فردی که روبروش ایستاده بود داد. چشمهاش از تعجب درشت شد و لبهاش به آرومی باز و بسته شدن "ی-یونگی؟"
پسر که موهای خیسش به سرش چسبیده بود، سرش رو بالا آورد و دختر تازه متوجه اشکهایی شد که رو صورتش با قطرههای بارون آمیخته شده بود. بلوز مشکی رنگش به تنش چسبیده بود و سوئیشرتش به نظر نمیتونست از سرما حفظش کنه. چشمهای خیسش به مونبیول دوخته شده بودن و لبهاش نه از سرما، بلکه از شدت گریه میلرزید.
_مون...
نفس گرم پسر توی هوای سرد پخش شد و دختر با نگرانی آب دهنش رو قورت داد. اینطور دیدن یونگی چیزی نبود که تاحالا تجربهاش رو داشته باشه.یونگی ولی بیشتر از این نمیتونست سرمایی که کل دنیاش رو دربرگرفته بود تحمل کنه. پس هوای مرطوب رو با فشار وارد ریههاش کرد و قدمی به جلو برداشت. به آرومی سرش رو روی شونهی دختر گذاشت و با صدای لرزونش گفت "دلم براش تنگ شده. دلم...براش تنگ شده مون." اشکهاش بدون اینکه اختیاری روشون داشته باشه، روی صورتش لغزیدن و صدای هقهقش بالاخره با صدای قطرههای بارون ترکیب شد. مین یونگی بیشتر از این طاقت نداشت. بدن خستهاش رو جلو برد و با دستهایی که از فرط سرما دیگه حسی نداشتن، به پلیور دختر چنگ انداخت. سرش رو بیشتر از قبل به شونهاش فشورد و همونطور که سینهاش از فرط هقهق مدام بالا و پایین میرفت، زمزمه کرد "دلم برای حرفزدن باهاش و دیدن خندهاش تنگ شده. من...من نمیدونم چم شده مون. نمیدونم چم شده..." جملهی آخر رو با صدایی که دیگه رمقی نداشت گفت و باعث شد دختر به خودش بیاد.
YOU ARE READING
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fanfictionاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...