چهیونگ زیر چشمی نگاهی به چانیول که داشت همراه یونگی به سمت باشگاه میرفت کرد.
یه دختر یهو جلوشون سبز شد و گفت میخواد با چانیول حرف بزنه. یونگی خندید و تنهاشون گذاشت.چهیونگ نفسش و بیرون داد و سرش رو برگردوند. لازم نبود حرفاشونو بشنوه تا بفهمه چه خبره. احتمالا اون دختر هم مثل همه ی دخترای دیگه از چانیول خوشش میومد و اومده بود بهش اعتراف کنه. و احتمالا چانیول هم مثل همیشه بهش لبخند میزد و یه مدت باهاش بازی میکرد و بعد، وقتی ازش خسته می شد مثل بقیه دخترا دور مینداختش. چهیونگ نمیفهمید با اینکه همه دخترا اینو میدونستن چرا بازم ازش میخواستن باهاشون قرار بزاره.
تا جایی که چهیونگ میدونست طولانی ترین رابطه چانیول با یه نفر فقط دو هفته بود. امکان نداشت بعد از دو هفته از کسی خسته نشه.
با اومدن جیمین دختر فکراشو دور انداخت.
_ متاسفم که انقدر طول کشید.
چهیونگ سر تکون داد و بعد شروع به قدم زدن کردن.جیمین و چهیونگ همسایه بودن. اونا تقریبا همه کاراشون و باهم انجام میدادن. باهم به مدرسه میومدن و برمیگشتن. باهم تکالیفشونو انجام میدادن. آخر هفته هاشون رو باهم میگذروندن و حتی بعضی وقتا شب خونه هم میخوابیدن.
چهیونگ میدونست جیمین از پسرا خوشش میاد. مادرش هم میدونست و برای همین هیچ کس با اینکه اونا شب پیش هم بخوابن مشکلی نداشت.
جیمین نفسش و بیرون داد و گفت " به نظرت چانیول چقدر با اون دختره قرار میزاره؟"
چهیونگ شونه بالا انداخت "من از کجا بدونم؟"صدای زنگ مبایل بلند شد و جیمین گوشیش و جواب داد"الو؟"
با شنیدن صدای مامانش لبخند زد و گفت "دارم میام مامان.... باشه فهمیدم. خداحافظ. "
پسر صورتش و جمع کرد و گفت "باشه مامان مراقبم. هزار بار گفتی. "
تلفن و قطع کرد و نفسش و بیرون داد.
_ چی گفت؟جیمین نگاهی به دوستش انداخت و با خنده گفت "امشب دیر میاد خونه برای همین گفت تا غروب بیام خونه شما. گفت به مامانت گفته. "
چهیونگ خنده ای کرد و بازوی دوستش و گرفت "آخ جون... اینطوری میتونیم تکلیفای ریاضی رو باهم حل کنیم."
جیمین چشماشو تو کاسه چرخوند "منظورت اینه که من حل کنم دیگه؟ تو واقعا هیچی از ریاضی حالیت نمیشه. "چهیونگ مشتی به بازوی پسر زد و گفت" خب که چی؟ تو هم هیچی از زبان انگلیسی حالیت نمیشه. دوستا باید به هم کمک کنن دیگه. "
جیمین سر تکون داد. چهیونگ بهترین و تنها دوستش بود.اون تا قبل از دیدن چهیونگ کاملا تنها بود. ولی از وقتی ماماناشون که دوست بودن اونارو مجبور کردن باهم دوست بشن، همیشه کنار هم بودن.
اونا مهم ترین رازای همدیگه رو میدونستن. مثلا چهیونگ میدونست جیمین به فرزند خوندگی قبول شده و خانوم پارک مامان واقعیش نیست. همونطور که جیمین میدونست ناپدری چهیونگ بعضی وقتا که مسته اونو میزنه.
دوتایی به قدم زدن به طرف خونه ادامه دادن و به این فکر کردن که چقدر از داشتن همدیگه خوشحالن.
...............................................از نوع نوشتن داستان خوشتون میاد؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fiksi Penggemarاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...