قسمت پنجاه و هفتم : ناخواسته
چهیونگ دستش رو جلوی صورت جیمین تکون داد و گفت "دوباره چی شده که داری اینطوری یونگی سانبه رو نگاه میکنی؟"پسر گلوش رو صاف کرد و سرش رو پایین انداخت "هی_هیچی." و چنگالش رو تکون داد.
یونگسان لبخندی زد و جرعهای از نوشابهاش خورد " یادمه یه نفر بهم گفت دوستا میتونن دربارهی این چیزا باهم حرف بزنن." جیمین با انگشتاش بازی کرد. خودش این حرف رو به نوناش زده بود.
نفسش رو بیرون داد و زمزمه کرد "خب، راستش هیونگ زیادی باهام خوب رفتار میکنه. تازگیا عجیب غریب شده. منظورم اینه که... خب اون بود که اولش هی میگفت نمیشه و اینا ولی حالا... حالا اون واقعا داره مثل دوست پسرم رفتار میکنه و... من نمیدونم باید بترسم یا خوشحال باشم." جیمین با صداقت گفت و واقعا امیدوار بود دوستاش بتونن کمکی بهش بکنن.
یونگسان شونه بالا انداخت و گفت" شاید جدی جدی جادوی عشقه!" خودش خندید و چهیونگ سر تکون داد" احتمالا با همه همینطوری رفتار میکنه. اون تجربهی زیادی تو قرار گذاشتن داره. "
جیمین واقعا دلش میخواست حق با نوناش باشه ولی ته دلش میدونست که حرف چهیونگ عاقلانه تره.
_ چرا فقط ازش نمیپرسی؟... منظورم اینه که، فقط راجع به نگرانیت بهش بگو. من و مونی هم معمولا همینکار و میکنیم. اگه چیزی اذیتمون کنه بهم میگیم و اون یکی درباره اش توضیح میده.
جیمین نفسش رو بیرون داد "خب، راستش من فکر نمیکنم هیونگ و مونبیول سانبه شبیه هم باشن."
یونگسان چنگالش رو روی میز گذاشت و سر تکون داد "اینم هست... ناراحت نشیا، ولی مین یونگی بعضی وقتا واقعا ترسناک به نظر میرسه. یه وقتایی فکر میکنم مثل تو فیلما ممکنه دهنش و باز کنه و اطرافیانش و قورت بده! "جیمین و چهیونگ نگاهی بهم انداختن و دختر زمزمه کرد" ولی اونی که یه بار نزدیک بود قورتمون بده مونبیول اونی بود. "
قبل از اینکه یونگسان چیزی بپرسه، زنگ به صدا دراومد و هرسه بیخیال بحثشون شدن.
.....
یونگی دستی روی پیشونی مونبیول کشید و تو دلش به اون عوضیایی که دوستش رو زخمی کرده بودن فحش داد.زنگ آخر بود و هیچ کدومشون حوصلهی حرفای آقای نام رو نداشتن. آخه کی ریاضی رو میزاشت زنگ آخر؟
موبایل یونگی که به طور غیر قانونی سر کلاس همراهش بود، تو جیبش ویبره رفت و یونگی به محض برگشتن معلمش گوشی رو برداشت. با دیدن پیامی از پدرش آب دهنش رو قورت داد و خودش رو جمع و جور کرد. کم پیش میومد پدرش بهش پیام بده و این نشون میداد یونگی دردسر درست کرده.
دستی لای موهاش کشید و به محض خوردن زنگ از جاش بلند شد. مونبیول و چانیول با تعجب بهش نگاه کردن و یونگی بدون اینکه بهشون نگاه کنه، گفت " ملاقات خانوادگی. بابام اومده دم مدرسه."
YOU ARE READING
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fanfictionاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...