Chapter 41 : Venom

157 44 15
                                    

جیمین با چشمای گشاد شده پاستیلی که تو دستش بود و فشرد و به موجود سیاه که داشت آدما رو قتل عام می‌کرد خیره شد.
_ اون... همه شون و کشت.

یونگی سر تکون داد "فکر کنم ابر قهرمان مورد علاقه مو پیدا کردم."

جیمین با تعجب به سمتش برگشت "پس سوپر من چی؟"
پسر شونه بالا انداخت "اون زیادی خوبه. حالم و بهم میزنه."

_ بتمن؟
_زیادی مغروره. هیچ کس ازش کمک نخواسته.

_ اممم... مرد آهنی؟
_ زیادی باهوشه. زیادی به خودش میباله در صورتی که اولش محصولات شرکت اون بود که جون این همه آدم و می‌گرفت.

_ ولی عوضش جون کلی آدم و نجات داد.
_ برام مهم نیست. ازش خوشم نمیاد.

جیمین سعی کرد یه بار دیگه امتحان کنه "خب.... واندر وومن چی؟"
یونگی نفسش و بیرون داد " زیادی نچسبه. لباساشم مضحکن."

جیمین که شکست خورده بود نفسش و بیرون داد و به مبل تکیه داد. یه پاستیل دیگه از رو میز برداشت و مشغول گاز زدنش شد. یونگی به قیافه ی شکست خورده ی پسر نگاه کرد و لبخند زد. "اون واقعا عاشق چیزای شیرینه"با خودش فکر کرد و به پسر که داشت پاستیل و گاز میزد، خیره شد." شاید به خاطر همینه که خودشم انقدر شیرینه."

اخم کرد. نگاهش و از پسر گرفت و گلوش و صاف کرد. از کی تاحالا انقد راجع به این پسر فکر می‌کرد؟
سعی کرد نگاهش و به تلویزیون بده.

_ او خدای من... چطوری اون کار و کرد؟
یونگی دوباره به قیافه ی متعجب پسر نگاه کرد و لبخند زد. وقتی ادی و ونوم به سلامت از دست کسایی که دنبالشون بودن فرار کردن، جیمین نفس راحتی کشید.
_ فکر کردم این دفعه دیگه گیرشون میندازن.
یونگی نفسش و بیرون داد "اون شخصیت اصلیه فیلمه جیمین. هیچ کس نمیتونه گیرش بندازه."

جیمین گلوش و صاف کرد. اون و یونگی درباره ی هیچ چیز مثل هم فکر نمیکردن. این هم جیمین و هیجان زده می‌کرد و هم میترسوند.

_هیونگ... تو چرا هیچی نمیخوری؟
یونگی به ظرف پاستیل و شکلات و بقیه تنقلات نگاه کرد. لبخندی زد و به پسر کوچیکتر جواب داد" اونارو برای تو آوردم. من شیرینی دوست ندارم."

جیمین با ناباوری نگاهش کرد " آخه مگه میشه کسی شکلات دوست نداشته باشه؟"
_ شکلات دوست دارم. ولی فقط تلخشو.
جیمین که حالا مطمئن شده بود ونوم و ادی تا آخر فیلم جاشون امنه، به طرف یونگی برگشت.
_ چرا شیرینی دوست نداری؟ همیشه همینجوری بودی؟
یونگی نفسش و بیرون داد و به آخرین باری که کلی شیرینی خورده بود فکر کرد. کیک تولد، بیسکویت های شکلاتی، نوشیدنی های شیرین، بستنی توت فرنگی...

یونگی با وجود تمام شیرینی هایی که اون روز (تولدش) خورده بود، تلخ ترین شب عمرش و گذرونده بود. حالا با هربار خوردن چیزای شیرین، فقط می‌تونست تلخی های زندگیش و به یاد بیاره. از خوردنشون لذت نمی‌برد. اون با چشیدن طعم شیرینی بدترین شب عمرش رو به یاد می‌اورد.

Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanroseTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon