شونههاش از فرط گریه میلرزید و سردش شده بود. یونگسان نمیدونست که چند ساعته که اونجا منتظر نشسته.
با افتادن سایهای روش، با ترس سرش رو بالا برد و خودش رو مثل یه توپ جمع کرد. وقتی با مونبیول که سر و صورتش خونی بود مواجه شد، بالاخره صدای هق هق اش رو بلند تر کرد "من...متا...متاسفم ....که...به....خاطر....من...."دختر مو بلوند لبخندی زد و کت چرمی که تو دستش بود و رو شونه های یونگسان انداخت.
_ دخترهی خنگ. از کی اینجا نشستی؟ نمیگی سرما میخوری؟جلوی یونگسان رو پاهاش نشست و دختر مو قهوهای بالافاصله دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و صدای مونبیول رو درآورد.
_ آهای... نمیبینی کل هیکلم خونیه؟یونگسان که هنوز درحال گریه کردن بود، پرسید "حالت... خوبه؟ جاییت...درد میکنه؟"
مونبیول که فهمید نمیتونه یونگسان رو از خودش جدا کنه، دستی روی موهاش کشید و زمزمه کرد "همونطور که میبینی زندهام و به یه حموم احتیاج دارم. میشه بزاری برم تو؟"یونگسان سریع سر تکون داد و خودش عقب کشيد.
مونبیول در خونه رو باز کرد تا دوتاشون وارد بشن. چراغا رو روشن کرد و یونگسان تازه متوجه زخمی که رو پیشونی مونبیول بود شد.
_ مونی... صورتت...مونبیول به طرف اتاق خوابش رفت و گفت" حالم خوبه بانی. انقد نگران نباش. "لباساش رو درآورد و یونگسان با ترس به بدن خونیش نگاه کرد "چطوری ... از دستشون فرار کردی؟"
مونبیول لباس هاش رو تو سبد ریخت و گفت " در مقایسه با من اونا دو تا لاک پشت کثیف بودن. چندتا لگد زدم و چندتا مشت خوردم. بعدم از دستشون فرار کردم. "لبخندی به یونگسان زد که باعث شد لب خونیش بسوزه.
_ متاسفم... همش به خاطر منه.
مونبیول نفسش رو بیرون داد و به دختر که سرش رو پایین انداخته بود نگاه کرد.
شونه هاش هنوز داشت میلرزید و چشماش هنوز اشکی بودن.دختر به سمتش رفت و صورتش رو گرفت. لباش رو بوسید تا شاید از ترسش کم کنه"همهچیز خوبه یونگسان. نیازی نیست از چیزی بترسی. من میرم حموم و تو هم میتونی برامون شام آماده کنی چون من خیلی گشنمه.
یونگسان با آستینهای پلیور پشمیش اشکاش رو پاک کرد و سر تکون داد.
مونبیول برای بار آخر بهش لبخند زد و بعد وارد حموم شد.......
جیمین میترسید مامانش به زودی متوجه کم شدن چسبای زخم تو خونشون بشه و اگه ازش علتش رو میپرسید، جیمین مجبور بود بهش بگه که یونگی آدمیه که زیاد دعوا میکنه.پسر بزرگتر دستی به گوشهی لبش کشید و صورتش تو هم رفت. جیمین با دیدنش خندهای کرد و یونگی ابروش رو بالا انداخت "که داری به زخمی شدن من میخندی ها؟"
پسر کوچیکتر سر تکون داد و بین خنده هاش گفت "نه هیونگ... فقط... فقط صورتت خیلی بامزه شده بود." پسر بزرگتر چشماش رو تو کاسه چرخوند و به دستش که حالا باند پیچی شده بود نگاه کرد. جیمین واقعا خوب بلد بود کارای مامانش رو انجام بده.
یونگی خمیازه ای کشید و جیمین لبخندش رو خورد "هیونگ... میخوای شب بمونی؟ الان خیلی دیر وقته و تو هم زخمی شدی. " پسر بزرگتر که روی تخت جیمین نشسته بود، گوشهی لبش بالا رفت و گفت " و اگه فردا صبح مامانت تو رو تو بغل من ببینه چی؟"
جیمین شونه بالا انداخت و سعی کرد به این قسمت که صبح تو بغل یونگی بیدار بشه فکر نکنه.
_ خب مامانم ساعت 10 تازه شیفتش تموم میشه و احتمالا تا 11 نمیرسه خونه. پس واقعا میگم هیونگ... اگه خستهای میتونی بمونی و رو تخت بخوابی."یونگی به دستاش که رو تخت بودن تکیه داد و به جیمین خیره شد. باید پیشش موند؟ چون یونگی مطمئن نبود اگه شب و اونجا بگذرونه چه بلایی قراره سر توت فرنگیش بیاره!
جیمین که سنگینی نگاه پسر بزرگتر رو روی خودش حس میکرد، دست به سینه شد و سرش و کج کرد"هیونگ؟ "
خیل خب. یونگی میتونست شب اونجا بمونه و فقط جیمین رو بغل کنه. هیچ کاری نکردن ازش برمیومد مگه نه؟دستش رو بالا برد و منتظر موند تا جیمین از رو صندلیش بلند شه و دستش رو بگیره. بعد، پسر کوچیکتر رو به طرف خودش کشید و به اینکه جیغ زد توجه نکرد.
جیمین افتاد روش و یونگی هم ازش استقبال کرد. دستاش رو دور کمر پسر حلقه کرد و اون رو تا جایی که میشد به خودش چسبوند.
جیمین که سرش بین بازوهای یونگی اسیر شده بود، با صدای متعجبش گفت "هیونگ... چیکار میکنی؟" یونگی سرش رو روی بالشت تکون داد و دستش رو و برد لای موهای پسر کوچیکتر "مگه نگفتی بمونم؟"
_ من میتونم رو زمین بخوابم هیونگ... یا حتی تو اتاق مامانم. اینطوری راحت تر...
پسر بزرگتر نزاشت حرفش رو تموم کنه. سرش رو کمی پایین برد و زمزمه کرد "میخوام همینجا بخوابی پارک جیمین. تو بغل من!"پسر کوچیکتر آب دهنش رو قورت داد و سرش و پایین انداخت. یونگی تازگیها حرفای زیادی میزد که لبخند رو روی لب پسر میآوردن. بالاخره نقشهی جیمین داشت میگرفت؟ یا یونگی با همه همینطوری رفتار میکرد؟
هرچی که بود، جیمین فعلا میخواست ازش لذت ببره. پس اونم دستاش رو دور یونگی حلقه کرد و سرش رو روی سینهاش گذاشت.
......
چه خبرا؟ (
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Hayran Kurguاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...