مونبیول بعد از رفتن چانیول از یونگی جدا شد و به طرف کلاسی که یونگسان توش بود رفت.
اونا باید باهم حرف میزدن. مونبیول نمیفهمید چرا اون شب یونگسان و بوسیده. حتما عقلش سر جاش نبوده. و حالا نمیدونست یونگسان قراره چی بهش بگه. همین که یونگسان اون شب چیزی نگفت و خونه ی مونبیول موند، جای شکر داشت. احتمالا هنوز از مونبیول متنفر نشده بود.
مونبیول از پسرا خوشش میومد. این و مطمئن بود. ولی حسی که کنار یونگسان داشت، براش یه حس ناشناخته بود. حسی که مونبیول فکر میکرد زیادی بهش توجه کرده و به خاطرش حتی یونگسان و بوسیده.
دستی لای موهاش کشید و دم در کلاس یونگسان وایساد.سرا به طرفش برگشتن. مونبیول به هیچ کدومشون توجهی نکرد. چشاش و دنبال یونگسان تو کلاس چرخوند و با دیدنش که سرش پایینه و داره کتاب میخونه به طرفش رفت.
_ باید باهم حرف بزنیم.یونگسان سرش و بالا آورد. لبش و گاز گرفت و آروم سر تکون داد.
دنبال مونبیول راه افتاد و سعی کرد به نگاه هایی که دنبالشون میکنن توجه نکنه.وارد یه راهروی خلوت شدن و مونبیول ایستاد. یونگسان با دستاش دامنش و فشورد. نمیدونست مونبیول میخواد چی بگه. یونگسان تمام دیشب و به احساسی که به اون دختر داره فکر کرده بود. یونگسان دوسش داشت.
حتی اگه به نظر بقیه حال به هم زن میومد، برای یونگسان مهم نبود. اون مونبیول و دوست داشت. کنارش احساس امنیت و شادی میکرد. حسی که تقریبا فراموش کرده بود وجود داره.
مونبیول باعث میشد یونگسان بخواد به زندگیش ادامه بده و منتظر روزهایی باشه که بتونه کنار اون بگذرونتشون.مونبیول نفسش و بیرون داد و دوباره با عصبانیت دستی لای موهاش کشید. نمیفهمید چش شده. اون از یونگسان خوشش میومد ولی این اشتباه بود. مونبیول حتما داشت احساساتش رو قاطی میکرد. حتما اگه یونگسان میفهمید که مونبیول چجوری فکر میکنه ازش بدش میومد و شایدم حتی دیگه نمیخواست اونو ببینه. مونبیول دوست نداشت این اتفاق بیوفته.
دوست نداشت این آخرین باری باشه که اون دختر و میبینه. پس سرش و بالا برد و گفت "متاسفم."
یونگسان سرش و بالا برد.
_ متاسفم... من... من احتمالا عقلم سرجاش نبوده... نمیدونم چرا اون کارو کردم... واقعا متاسفم.یونگسان سرش و بالا برد تا به مونبیول نگاه کنه. این چیزی نبود که اون میخواست بشنوه. مونبیول متاسف بود.
دستای عرق کرده شو باز کرد و سعی کرد بغضش و کنترل کنه. باید به مونبیول میگفت خودش چه حسی داره؟ اول مونبیول بود که اون و بوسید و حالا چطور میگفت که اشتباه کرده؟
یونگسان نمیخواست مونبیول متاسف باشه. اون میخواست مونبیول دوستش داشته باشه. همونطور که یونگسان هم اون دوست داشت.
YOU ARE READING
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fanfictionاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...