چهارشنبه بود و چهیونگ تقریبا حالش خوب بود. دردش خیلی کم تر شده بود و به خاطر پماد هایی که دیروز استفاده کرده بود، حالا میتونست مثل همیشه رفتار کنه.
با جیمین از کلاس بیرون رفت و به حرفای پسر درباره ی فیلمی که با یونگی دیده بود گوش کرد. گوشیش تو دستش لرزید و چهیونگ بدون اینکه به فرستنده نگاه کنه، پیام و باز کرد.
"بیا تو راه پله ای که به پشت بوم میرسه. باید ببینمت."
چهیونگ اخم کرد. چرا چانیول میخواست ببینتش؟نگاهی به جیمین انداخت و گفت " باید برم یه جایی."
پسر به دوستش نگاه کرد "کجا؟"
چهیونگ گوشیش و تو جیبش گذاشت و حرکت کرد "اگه یه زنگ تفریح و تنها بگذرونی کسی نمیخورتت پارک جیمین. "پسر با ناراحتی آستین دختر و کشید" ولی..."
چهیونگ دست جیمین و کنار زد "محض رضای خدا جیم... وقتی برگشتم بهت همه چیز و میگم. "
پسرو تنها گذاشت و به طرف راه پله دوید.جیمین نفسش و بیرون داد و دستاش و تو جیب ژاکت بافتنیش گذاشت.
از راهرو ها رد شد تا به حیاط برسه. به طرف غرب حیاط، خلوت ترین جای مدرسه حرکت کرد و بی هدف آه کشید.
چند دقیقه ای از راه رفتنش نگذشته بود که صدای آشنایی شنید. همون صدایی که شنیدنش هم باعث گرم شدن پوستش میشد.سرش و بالا برد و یونگی رو دید که رو لبه ی باغچه نشسته و داره با مونبیول میخنده. اونجا یه سراشیبی بود که به در پشتی و قدیمی مدرسه میرسید و یه دیواره ی کوتاه از بقیه ی مدرسه جداش کرده بود. جیمین گلوش و صاف کرد و تصمیم گرفت از اونجا بره. ولی قبل از اینکه بتونه تصمیمش و عملی کنه، پسر بزرگتر دیدش و اسمش و صدا کرد.
_ پارک جیمین.... تو که درحال فرار کردن ازم نیستی؟پسر آب دهنش و قورت داد و سریع سرش و به چپ و راست تکون داد. یونگی خندید و بهش اشاره کرد تا جلو بره. جیمین نفسش و بیرون داد و دستای عرق کرده اش رو از تو جیبش درآورد. آروم به طرف اون دوتا سال بالایی رفت و رو به مونبیول تعظیم کوتاهی کرد "سلام سانبه."
مونبیول بهش لبخند کمرنگی زد "تو جیمینی درسته؟"
پسر کوچیکتر سریع سر تکون داد. یونگی درباره اش زیاد حرف میزد؟_ از دیدنت خوشحالم کوچولو.
جیمین نگاهی به دختر که از خودش کوتاه تر بود انداخت و تصمیم گرفت اعتراضی نکنه. به هر حال یه سال از دختر کوچیکتر بود و اگه میخواست اوضاش با یونگی خوب پیش بره نباید مونبیول یا چانیول و عصبانی میکرد.
اصلا چانیول کجا بود؟قبل از اینکه بتونه جوابی براش پیدا کنه، یونگی دستی لای موهاش کشید و با همون لبخندی که جیمین میتونست تا مدت ها بهش خیره بمونه، گفت " اینجا چیکار میکنی؟ الان نباید تو بوفه دنبال خریدن شیر توت فرنگی باشی؟"
مونبیول خندید و گونه های جیمین کمی قرمز شدن.دختر ضربه ای به بازوی جیمین زد و گفت " لازم نیست خجات بکشی. هرکس یه عادتایی داره. یونگی هم تا یه لیوان قهوه در روز نخوره شب خوابش نمیبره. "
و نگاهی به دوستش انداخت. یونگی با تکون دادن سرش تایید کرد. جیمین نفس راحتی کشید. انگار مورد تایید مونبیول بودن کار زیاد سختی هم نبود.
یونگی همونطور که دستش و رو گونه ی جیمین میکشید، گفت" به نظرت شیر قهوه خوشمزه تر از شیر توت فرنگی نیست؟ "
YOU ARE READING
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fanfictionاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...