Chapter 32 : Maybe Someday

174 44 26
                                    

جیمین کمیکش و کمی پایین برد تا بتونه یونگی رو که روبروش نشسته بود ببینه. پسر بزرگتر صورتش و تو هم کشیده بود و داشت کمیک ترسناکش و میخوند.

جیمین با دیدن صورتش لبخند زد.
یونگی از قوطی قهوه اش نوشید و بدون اینکه چشماش و از رو کتاب برداره گفت "چقدر دیگه قراره بهم زل بزنی؟"

جیمین سریع نگاهش و دزدید و لبخندش و خورد. یونگی که به این قیافه پسر عادت کرده بود، نیشخند زد "زیاد اینجاها میای؟"
پسر کوچیکتر سر تکون داد.
_ تو چی هیونگ؟ انگار اولین بارته داری کمیک میخونی.
یونگی دستی لای موهاش کشید و گفت "خب من واقعا زیاد اهل خوندن نیستم. "

جیمین لبخندی زد و کتابش و رو میز گذاشت.
_ میخوای بریم؟
یونگی به چشمای پسر خیره شد "تو چی؟ میخوای بریم؟ "
جیمین نگاهش و از یونگی گرفت و با انگشتاش بازی کرد "برام فرق نداره هیونگ. اگه تو میخوای بریم."

یونگی نفسش و بیرون داد. انگار جیمین زیاد به چیزایی که خودش میخواست اهمیت نمی‌داد. یونگی بعضی وقتا نمیفهمید چی تو سر جیمین میگذره. اون با آدمای خودخواه زیادی تو زندگیش مواجه شده بود و جیمین اصلا شبیهشون نبود. برعکس آدما ی زندگی یونگی، جیمین زیاد به خودش اهمیت نمی‌داد، اولویت اولش یونگی بود و پسر بزرگتر کم کم داشت از این وضعیت خوشش میومد.

از جا‌ش بلند شد و دستش و به طرف جیمین دراز کرد. اگه جیمین میخواست یونگی کنترل همه چیز و تو دستش داشته باشه، یونگی مخالفتی نداشت.

                            .......
پسر گوشواره پوش آخرین لگدش و به شکم چانیول زد و با نیشخندی گفت "عاقبت کسی که چیزی ازم بدزده همین میشه پارک چانیول."

چانیول در جواب از درد تو خودش پیچید. اون پسرا بهش خندیدن و بالاخره دست از سرش برداشتن.

چهیونگ بلافاصله بعد از رفتن آخرین نفر از کوچه، از پشت ماشین بیرون دوید.
خودش و کنار چانیول پرت کرد و با چشمای اشکیش، سر پسر و از رو زمین بلند کرد.
_اوه خدای من... چانیول... صدام و میشنوی؟

پسر چشماش و آروم باز کرد و زمزمه کنان گفت "معلومه که صدات و می‌شنوم چهیونگ... کر که نیستم."

دختر سرش و بالاتر آورد و با نگرانی به بدن خونیش نگاه کرد. تمام هیکلش خونی شده بود. چشماش به سختی باز میشدن و صورتش پر از زخم شده بود.
چهیونگ با بغض گفت "باید بری بیمارستان."

و تلفنش و از تو جیبش درآورد. چانیول با درد صورتش و تو هم کشید و دهنش و باز کرد "من بیمارستان نمیرم چهیونگ."

دختر به چانیول کمک کرد بشینه.
_ پس... پس به کی زنگ بزنم؟یونگی سانبه نیم؟
چانیول دست خونیش و بالا برد و تلفن و از دختر گرفت" به هیچ کس زنگ نمیزنی. خودم از پس خودم برمیام."

دستش و رو شونه دختر گذاشت و سعی کرد بلند شه. احتمالا کل بدنش پر از کبودی بود. چهیونگ بازوی پسر و گرفت و بهش کمک کرد تا سرپا وایسته.
_ ولی تو حالت خوب نیست. بزار...
چانیول نگاهی به دختر انداخت و با صدای بلندی گفت" دهنت و ببند چهیونگ. اگه میخوای کمکم کنی فقط به هیچ کس زنگ نزن."

Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanroseHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin