Chapter 68

122 36 11
                                    

مونبیول روی صندلی اش نشست و یونگی چشم غره ای به دختر رفت. اتفاقات دیروز و فراموش نکرده بود و حالا یه جورایی با دختر قهر بود. هنوز هم باورش نمی‌شد مونبیول به جای اون طرف پسری که تازه یه روزه دیده رو بگیره.

دختر ولی بدون توجه به چشم غره‌ی یونگی نگاهی به چانیول انداخت و گفت "آهای... همه چی روبه راهه؟"پسر سرش و بالا آورد و بدون هیچ لبخندی سرش رو به چپ و راست تکون داد.

مونبیول و یونگی روی صندلی هاشون صاف نشستن و یونگی ضربه ای به شونه‌ی چانیول زد.
_ نمیخوای بگی چی شده؟
چانیول نفسش رو بیرون داد. باید درباره‌ی کار احمقانه‌ی دیشبش میگفت؟ نه. اونطوری مجبور میشد همه چیز و از اول براشون تعریف کنه و درباره‌ی شرایط چهیونگ براشون بگه. این راز چهیونگ بود و چانیول حق نداشت درباره اش حرف بزنه. پس دهنش و باز کرد تا درباره ی یکی دیگه از مشکلاتش حرف بزنه" اون دوباره بهم زنگ زد. دو بار، گفت باید براش یه کاری انجام بدم."

یونگی که به خوبی میدونست موضوع درباره ی کیه، اخم کرد و یقه ی چانیول و تو دستاش فشورد" و تو چی گفتی؟"

چانیول بدون توجه به یقه ی لباسش که داشت چروک میشد، شونه بالا انداخت"گفتم دیگه از این کارا نمی‌کنم. احتمالا همین روزا یکی از آدماش و می‌فرسته سراغم تا به خاطر رد کردن درخواستش زنده به گورم کنن."
مونبیول دست یونگی رو پایین انداخت و گفت "چرت نگو چان. انقدرا هم نترس نیست."

پسر سرش رو روی میز گذاشت و به دوستاش خیره شد.
_ نمیدونم. واقعا نمیدونم چه کارایی ممکنه ازش بربیاد. فعلا فقط خوشحالم مامان‌بزرگ اینجا نیست.

یونگی با نگرانی گفت" چرا؟ واقعا فکر میکنی ممکنه از اون به عنوان اهرم فشار استفاده کنه تا کاری که میخواد و انجام بدی؟"
_ فکر نمی کنم یونگ. مطمئنم. این کاریه که اون عوضی همیشه انجام میده. خودم بچه های مردم و میدزدیدم می‌بردم پیشش یادت رفته؟

با این حرف یونگی نفسش و بیرون داد و مونبیول چشماش و چرخوند. هیچ کس دوست نداشت درباره ی گذشته حرف بزنه. چانیول هم به کارایی که کرده بود افتخار نمی‌کرد.

خانوم کیم با لبخند صبحگاهی اش دارد کلاس شد و سه نفر بحثشون رو برای بعد گذاشتن.

.....
وقتی آخرین نفر هم از کلاس بیرون رفت، مونبیول دستی لای موهای بازش کشید و وارد کلاس تقریبا خالی شد. با دیدن یونگسان که سرش توی کتاباش بود لبخند زد. دختر گفته بود میخواد برای امتحان زنگ بعدش یکم درس بخونه، ولی مگه تقصیر مونبیول بود که دلش برای اون دختر تنگ میشد؟

با قدم های آروم بهش نزدیک شد و سرش و جلو برد تا پیشونی دختر و ببوسه.

یونگسان با حس کردن لب های مونبیول روی پیشونیش لبخند بزرگی زد و سرش رو بالا گرفت.
_ مون...
با خنده گفت و سرش و بالا برد تا به صورتش نگاه کنه.
_ میدونم گفتی باید درس بخونی، فقط اومدم ببینمت.
یونگسان با لبخند سر تکون داد. مونبیول نفسش رو بیرون داد و لپ دختر و کشید ‌" امیدوارم امتحانت و خوب بدی بانی، فایتینگ!"
بعد موهای دختر و بهم ریخت و قبل از اینکه یونگسان بتونه اعتراضی کنه، از کلاس بیرون رفت.

Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanroseWhere stories live. Discover now