سه شنبه بود. مثل هر سه شنبهی دیگهای مامانش قرار بود ساعت نه صبح فردا به خونه بیاد و چهیونگ باز هم نمیتونست ببینتش.
ولی این چیزی نبود که چهیونگ رو میترسوند. ناپدری مستش که داشت لیوان رو به طرفش پرت میکرد، میترسوندش. مثل همیشه مست برگشت خونه ولی چهیونگ فهمید امروز بیشتر از حد معمول خورده و واقعا عصبانیه. نمیگفت به خاطر چی ولی واضح بود که میخواد عصبانیتش رو سر چهیونگ خالی کنه.
لیوان به دیوار پشت چهیونگ خورد و تیکه هاش تو هوا پخش شدن. یکی از تیکه های تیزش هم به گونهی دختر خورد و باعث شد چهیونگ خیسی خون رو روی صورتش حس کنه. ولی کاش فقط همین بود. مرد دوباره به سمتش اومد و دختر ترسیده رو که کنار دیوار زانو زده بود، از بازو گرفت. به زور بلندش کرد و به التماسش توجهی نکرد. به طرف مبل پرتش کرد و لگدی توی شکمش زد.
چهیونگ جیغ کشید و چشمهاش رو از درد بست. پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و سعی کرد بلند بشه ولی مرد زودتر موهاش رو گرفت تا دوباره صدای جیغش رو بشنوه. رشته های موش رو کشید و فریاد زد " دختره ی کثافت... خودم ادبت میکنم تا یاد بگیری چجوری با کسی که داره خرج زندگیه لعنتیت و میده حرف بزنی... فکر کردی چون اون مامان از خود راضی ات مثل یه شاهزاده باهات رفتار میکنه واقعا ارزشی داری؟..."روی زمین پرتش کرد و دوباره به پهلوش لگد زد.
چهیونگ بعد از این ضربه دیگه چیزی از حرفای مرد رو نشنید. فقط گریه کرد و منتظر موند تا کار مرد باهاش تموم بشه و چیزی که بعدش اتفاق افتاد، سیاهی بود. سیاهی محض.بعد از مدتی چشماش رو باز کرد. به اطرافش نگاهی انداخت و با ندیدن مرد، نفس راحتی کشید که باعث شد کنار لبش درد بگیره. میتونست خون رو توی صورتش حس کنه ولی هرجوری که بود، خودش رو از روی زمین بلند کردو با پایی که از درد لنگ میزد به طرف اتاقش رفت. قطره های اشک با خون قاطی شده بودن و چهیونگ هیچ علاقه ای نداشت تا به دست شویی بره و صورتش رو بشوره. دلش فقط میخواست وجود نداشته باشه. فقط میخواست همه چیز تموم بشه تا دیگه دردی رو حس نکنه. به اتاقش رسید و در و از پشت قفل کرد. فکر اینکه دوباره اون مرد رو ببینه باعث میشد تنش بلرزه.
آب دهنش رو قورت داد و به طرف میزش رفت. روی زمین جلوی میز نشست و کشو رو باز کرد. به دوست قدیمیاش که هنوز نگهش داشته بود خیره شد. میتونست همه چیز رو تموم کنه. فقط باید اون تیغ رو محکم فشار میداد و انقدر رو مچش میکشید که بالاخره رگش پاره بشه و از دست این زندگی کوفتی راحت بشه.
دستش رو به طرف تیغ دراز کرد.
_ زندگیت با ارزشه چهیونگ.صدای چانیول تو سرش پیچید و صورت خندون پسر تو ذهنش مجسم شد.
دوباره گریههای بی صداش رو از سر گرفت. بهش قول داده بود که اینکار رو نمیکنه. دستاش رو به جای کشو به سمت موبایلش برد و با انگشتای لرزونش شمارهی چانیول رو گرفت. بهتر بود چانیول بهش جواب بده چون اون آخرین تلاش چهیونگ برای زندگی کردن بود. به خودش قول داد اگه پسر گوشی رو برنداره، همونجا تمومش کنه. زندگیش رو و دردش رو.
YOU ARE READING
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fanfictionاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...