Chapter 62 : fair Deal

136 39 8
                                    

قسمت شصت و دوم : معامله‌ی منصفانه

یونگسان یونیفرم مدرسه‌اش رو پشت در آویزون کرد تا چروک نشه و بعد به طرف آینه‌ی کوچیک رو میز رفت و به خودش که فقط یه هودی گشاد پوشیده بود خیره شد. هودی تا بالای زانوهاش می‌رسید و یونگسان مطمئن نبود از مونبیول یه شلوار بخواد یا نه.

بالاخره تصمیمش رو گرفت و نفسش رو بیرون داد. اگه یه نفر تو دنیا وجود داشت که یونگسان کنارش حس امنیت می‌کرد، اون مونبیول بود و یونگسان نیازی نداشت کنار اون دختر بترسه، خجالت بکشه یا احساس معذب بودن بکنه.

از اتاق مونبیول بیرون رفت و به دختر که روی مبل نشسته بود و سرش رو تو دستاش گرفته بود نگاه کرد.

با دیدن قوی ترین فرد توی زندگیش که اینطوری بهم ریخته، قلبش درد گرفت و بغض گلوش رو فشورد.

یونگسان پاهاش رو حرکت داد و به سمت مو بلوند حرکت کرد. دستاش رو دور شونه‌های دختر حلقه کرد و سرش رو روی شکمش گذاشت. موهاش رو نوازش کرد و زمزمه کنان گفت " می‌خوای بهم بگی چی شده؟"

مونبیول بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، دستاش رو دور کمر باریک یونگسان حلقه کرد. نه، نمی‌خواست بگه چی شده. نمی‌خواست حتی کلمه‌ای درباره ی صداهای تو سرش یا سایه هایی که تو زندگیش دنبالش می‌کردن بگه. تنها چیزی که می‌خواست کنار اون دختر موندن بود.

پس بازوش رو گرفت و دختر رو به سمت خودش کشوند. یونگسان هین آرومی کرد و رو پاهای مو بلوند افتاد.

کمرش بین بازوهاش اسیر شد و یونگسان دلش نمی‌خواست از اون آغوش بیرون بیاد.

مونبیول با چشمهای خسته‌اش به دختر خیره شد و شستش رو روی بازوی دختر کشید. یونگسان کمی لرزید ولی خودش رو عقب نکشید. در عوض حلقه ی دستهاش رو دور گردن مونبیول محکم تر کرد و بدون اینکه نگاهش رو از دختر بگیره زمزمه کرد " چی باعث شده اینطوری بشی؟"

موهای مونبیول رو پشت گوشش زد و منتظر موند. ولی دختر مو بلوند بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو جلو برد و لبای یونگسان رو بوسید. یونگسان بدون اینکه مخالفتی کنه، چشماش رو بست و اجازه داد مونبیول هرطور که می‌خواد با لباش بازی کنه.

دستای دختر مو بلوند زیر هودیش رفت و کل بدن یونگسان به خاطر سردی دست های مونبیول لحظه‌ای لرزید.
حلقه‌ی دستهاش رو تنگ تر کرد و سرش رو عقب برد تا نفس بکشه.

مونبیول فشاری به پهلو هاش وارد کرد و مجبورش کرد به طرف مبل حرکت کنه. وقتی سر یونگسان با مبل برخورد کرد، مونبیول روش خیمه زد و با چشمهای خمارش صورت دختر رو برانداز کرد. موهاش رو با انگشتای باریکش از صورتش کنار زد و روی لب های یونگسان زمزمه کرد " ممنونم... نمیدونی اینجا بودنت چقدر برام آرامش بخشه."

یونگسان دستهاش رو بالا برد و انگشت هاش رو بین موهای بلوند دختر کشید. نفسش رو بیرون داد و گفت " تازه داره یه معامله‌ی عادلانه میشه. تا الان فقط من بودم که همیشه بهت نیاز داشتم."

مونبیول لبخند کمرنگی زد و بوسه‌ی کوتاهی به لبای دختر هدیه کرد.

_ این چیز خوبیه نه؟... این که هم من به تو احتیاج دارم تا آروم بشم... و هم تو به من احتیاج داری تا احساس امنیت کنی.

یونگسان بدون اینکه لباش رو تکون بده سر تکون داد و صورت مونبیول رو قاب گرفت. لب هاش رو به پیشونی دختر چسبوند و بعد از چند ثانیه گفت " دوست دارم مون."

لب های مونبیول روی گردنش نشستن و قبل از اینکه پوست سفید دختر رو لمس کنن، مونبیول گفت " منم دوست دارم بانی."

لحظه‌ای بعد مونبیول پوست دختر رو زیر دندونش گرفت و یونگسان ناله ریزی کرد.

دختر مو بلوند دستش رو از پهلوهای یونگسان بالا برد و دوباره شروع به بوسیدن ترقوه های یونگسان کرد.

مهم نبود اگه مونبیول هر شب کابوس میدید، مهم نبود اگه هر شب با صداهای تو سرش از خواب بیدار میشد و مهم نبود که هر روز خدا به این فکر می‌کرد که لیاقت زندگی کردن به جای برادرش رو نداره؛ اون شب هیچ کدوم از این ها مهم نبود،چون تنهای صدایی که تو خونه می‌پیچید صدای ضربان قلب دو دختر و ناله های یونگسان بود و تنها چیزی که مونبیول می‌دید، دختری بود که حالا قلبش رو تصاحب کرده بود.

                            ....
داغ شدن پوستش به خاطر آفتاب صبحگاهی باعث شد بلند بشه. لعنتی به گرمای خورشید فرستاد و خمیازه‌ای کشید. نگاهش رو کمی توی اتاق نا آشنا که متعلق به مونبیول بود گردوند و خواست بلند بشه که چیزی مانعش شد.

دختر نگاهش رو پایین برد و به دستای مونبیول که خیلی محکم دور کمرش حلقه شده بودن لبخند زد. به سختی بدنش رو تو حلقه ی دستای دختر تکون داد تا به طرف مونبیول برگرده. بدون اینکه لبخندش برای لحظه‌ای محو بشه، دستش رو بالا برد و رو گونه‌ی رنگ پریده‌ی مونبیول گذاشت و گردنش رو جلو کشید تا بتونه لباش رو به گونه‌ی دختر برسونه و ببوستش.

مونبیول چینی به دماغش داد و چشم هاش رو نیمه باز کرد که باعث شد یونگسان بخنده.

مونبیول با شنیدن صدای خنده های دختر مورد علاقه‌اش، بیدار شد و فکر کرد چقدر زندگی رویایی میشد اگه هرروز میتونست با شنیدن این صدا بیدار بشه.

لبخندی به دختر زد و زمزمه کرد " ساعت چنده؟"

یونگسان دستی لای موهاش کشید و بعد از صاف کردن گلوش گفت "نمیدونم. میرم نون تست کنم البته اگه زمانی برای خوردن صبحونه داشته باشیم." با لبخند گفت و از جاش بلند شد.

مونبیول با اکراه حلقه ی دستاش رو از دور کمر دختر باز کرد و خودش هم  بلند شد. به یونگسان که از اتاقش بیرون می‌رفت نگاه کرد و لبخند زد. به لطف اون دختر شب های وحشتناکش حالا میتونستن رویایی بشن و مونبیول به خاطرش از صمیم قلب از یونگسان ممنون بود.

                          .........
امیدوارم شبتون به شیرینی مونسان باشه. (:

Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanroseOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz