Chapter 13 : Yesterday

191 53 17
                                    

جیمین با خوشحالی دست چهیونگ و کشید تا اونو به حیاط ببره و همه ی اتفاقات دیشب و براش تعریف کنه. دختر و رو نیمکت نشوند و با خوشحالی کنارش نشست.
_ اون بهم گفت رنگ نارنجی خیلی بهم میاد.
دختر سر تکون داد "خب، اینو راست گفته."

جیمین لبخندی زد و ادامه داد "باهم رفتیم یه کافه. خیلی جای قشنگی بود. یونگی برام چندتا خاطره تعریف کرد از یه سری شیطنتاش. بعد مامان زنگ زد و گفت باید قبل از ساعت 7 خونه باشم و من خیلی ناراحت شدم ولی بعد یونگی گفت میرسونتم خونه و بعد... "
دستای چهیونگ و گرفت و با ذوق گفت "بعد ازش پرسیدم میشه هیونگ صداش کنم و اونم گفت میشه. "
پسر با خوشحالی منتظر شد تا دوستش یه چیزی بگه. ولی چهیونگ فقط سر تکون داد.

_ نمیخوای چیزی بگی؟
چهیونگ نفسش و بیرون داد" خیلی خوشحالم که تو خوش حالی... ولی زیاد حس خوبی به یونگی ندارم. هنوزم فکر میکنم فقط داره باهات بازی میکنه. "
جیمین نفسش و بیرون داد" دیشب خیلی بهم خوش گذشت. یونگی واقعا آدم خوبیه. شاید داری اشتباه می کنی." دختر سر تکون داد "امیدوارم."
و کتاب علومش و باز کرد تا برای کلاس زنگ دوم آماده بشه.

                       ....
یونگی نفسش و بیرون داد و با عصبانیت به قوطی نوشابه نگاه کرد.
چانیول درباره دیشب بهش گفته بود.
یونگی میدونست مونبیول از کابوساش متنفره. خودش و چانیول هم ازشون متنفر بودن. مونبیول بینشون کسی بود که همیشه سعی می‌کرد نشون بده همه چیز خوبه و وقتایی که اون می‌ترسید یعنی اوضاع خیلی داغون بود.
یونگی از وقتایی که مونبیول می ترسید یا گریه میکرد متنفر بود.

دختر وارد کلاس شد و یونگی نگاهی بهش انداخت "حالت خوبه؟"
مونبیول سر تکون داد و رو صندلی اش نشست. خانوم کیم وارد کلاس شد و شروع به حرف زدن کرد. یونگی نفسش و بیرون داد و سرش و رو میز گذاشت. از کلاس ادبیات زیاد خوشش نمیومد.

یاد دیروز وقتی اون پسر سال اولی رو دیده بود، افتاد. دیروز بهش خوش گذشته بود. یونگی آدمی نبود که به راحتی بخنده یا به راحتی از کسی خوشش بیاد، ولی جیمین حتی با کوچکترین کارش هم اونو میخندوند و یونگی اینو دوست داشت. کم کم خوابش برد و دیگه نه به جیمین فکر کرد و نه به کلاس.

                       .....
مونبیول نمی‌خواست بره بوفه. اونجا شلوغ بود و مونبیول ترجیح میداد اینکار و به پسرا بسپره. به طرف ضلع غربی مدرسه رفت. جایی که حیاط سال سومی ها بود و آدمای کمی اونجا میرفتن. با شنیدن فریاد یه نفر سر جاش متوقف شد و نگاهی به سمت چپش انداخت. یه دختر سال سومی داشت سر یکی دیگه فریاد می‌کشید.
_ میدونی قیمت این کفش چقدره؟ اگه کل زندگیت هم کار کنی نمیتونی پولش و بدی.

مونبیول مطمئن بود کسی که دارن سرش داد میزنن یونگسانه. انگار سرنوشت دوتا دختر گره خورد بود و مونبیول باید هر روز اونو درحالی که داش زور میشنوید می‌دید.

Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanroseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora