قسمت شصتم : مال من
جیمین به صفحهی لپ تاپ خیره شد و سعی کرد به دست یونگی که دور شونه اش بود و داشت با موهاش بازی میکرد، زیاد توجه نکنه. در عوض تمام تلاشش رو کرد تا به دختر بچهی تو فیلم که داشت با مامانش حرف میزد توجه کنه.
جیمین واقعا اهل فیلم ترسناک و مخصوصا فیلم های ژانر زامبی نبود. ولی یونگی بهش اطمینان داده بود که این فیلم اونقدرها هم ترسناک نیست.
جیمین تقریبا مطمئن بود که اگه پیش یونگی باشه از چیزی نمیترسه. فرقی نمیکرد یه فیلم درباره ی زامبی ها باشه یا هر چیز دیگه ای.با اومدن اولین زامبی جلوی دوربین و تیکه پاره شدن زن مهماندار، جیمین صورتش رو تو هم کشید و نگاهش رو به ظرف پاپ کرن دوخت. دستش رو از پاپ کرن پر کرد و چندتا چندتا توی دهنش گذاشت.
نگاهی به یونگی که به تاج تخت تکیه داده بود انداخت و گفت "پاپ کرن نمیخوری هیونگ؟"
پسر بزرگتر نگاهی به جیمین انداخت و دهنش رو باز کرد تا بگه که از پاپ کرن خوشش نمیاد ولی جیمین قبل از اینکه یونگی حرف بزنه، پاپ کرن هارو تو دهن پسر بزرگتر فرو کرد.
یونگی با قیافهی ناراضی اش اونارو قورت داد و جیمین خندید.
_ دیدی؟ اونقدر ها هم بد نبود.
یونگی نگاهی به پسر انداخت و گفت "دیگه هیچ وقت اینطوری با پاپ کرن خفه ام نکن جیمینی. چون اگه یه بار دیگه اینکارو بکنی مجبورت میکنم کل حیاط مدرسه رو بدون لباس بدوئی.جیمین لبخندش رو خورد و گلوش و صاف کرد "لخت دویدن تو حیاط مدرسه اصلا ایده ی خوبی نیست."
پسر بزرگتر سر تکون داد "آره، ایده ی خوبی نیست پس بهتره مجبورم نکنی عملیش کنم. "جیمین سریع سرش و بالا و پایین کرد و باعث شد یونگی لبخند بزنه.
پسر کوچیکتر نگاهش رو از صفحه ی لپ تاپ گرفت تا به نیم رخ یونگی نگاه کنه. با دیدن رد لبخند کمرنگ پسر، خودش هم لبخندی زد. عاشق زمان هایی بود که یونگی رو میخندوند. وقتی باعث خندهی کسی میشد، یادش می اومد که اون آدمی که بچه های یتیم خونه میگفتن نیست. اون بی مصرف و اضافی نبود.
با اینکه سال ها از اتفاقات تو یتیم خونه گذشته بود، جیمین گاهی به اون ها فکر میکرد. به شب هایی که با گریه میخوابید و روزهایی که مجبور بود از دور فوتبال بازی کردن پسرها رو ببینه.
پسرا باهاش بازی نمیکردن چون اون نسبت به بقیه ریز نقش تر و یکمی هم دست و پا چلفتی بود. دخترا هم باهاش بازی نمیکردن چون... خب چون اون یه پسر بود.
کارکنای یتیم خونه به این قبیل مشکلات اهمیتی نمیدادن چون اونا فقط کار میکردن که پول بگیرن.
جیمین از اون زمان نمیتونست این فکر رو که هیچ وقت کافی نیست، فراموش کنه.
انگشت های یونگی رو لای موهاش حس کرد و دست از فکر کردن برداشت.
BINABASA MO ANG
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fanfictionاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...