یوهیون دختر و هل داد و با عصبانیت گفت "باورم نمیشه من و ول کرده که با تو قرار بزاره."
چهیونگ سعی کرد تعادلش و حفظ کنه. خواست سرش و ببره بالا و بگه هیچ چیز اونطوری که یوهیون فکر میکنه نیست، ولی یوهیون دوباره از لای دندوناش گفت "هرزه ی بی خاصیت. فکر کردی کی هستی ها؟"چهیونگ چشاش و چرخوند. چرا این دختر انقدر بی ادب بود؟
خواست دوباره دهنش و باز کنه ولی یوهیون زودتر دستش و بالا برد تا بزنه تو صورتش.
چهیونگ از ترس منجمد شد. با دیدن دست بالا رفته ی یوهیون، یاد تمام دفعاتی که از نا پدریش کتک خورده افتاد.دستاش و مشت کرد و آب دهنش قورت داد. چشاش و بست. سرش و پایین انداخت و منتظر درد تو صورتش شد. ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد.
_ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
چهیونگ آروم چشماش و باز کرد و به صاحب صدا نگاه کرد.چانیول دست یوهیون و گرفته بود.
دختر مچش و از دست چانیول درآورد و گفت "باید باهم حرف بزنیم. تو هنوز نگفتی..."
چانیول با صدای بلندی گفت "حرفی برای گفتن نمونده یوهیون. میخوای بدونی چرا بهم زدیم؟ چون ازت خسته شدم. این دلیل کافی نیست؟ خیل خب، پس بیشتر برات میگم. از اولشم زیاد ازت خوشم نمیومد. تو خیلی خسته کننده ای. خیلی حرف میزنی. هیچ وقت کنارت بهم خوش نمیگذره و حتی..."یوهیون دستاش و مشت کرد و با بغض فریاد زد" بس کن. تمومش کن... "
چانیول پوزخندی زد و دستی لای موهاش کشید" بس کنم؟ ولی من تازه شروع کردم. مگه نگفتی میخوای حرف بزنیم؟ مگه نگفتی برات توضیح بدم ها؟ "
دختر سرش و پایین انداخت و اولین قطره اشک رو گونه اش ریخت.
چهیونگ دلش برای دختر سوخت. احتمالا اون واقعا چانیول و دوست داشته که حاضر شده اول ازش بپرسه که قرار بزارن.چانیول زمزمه کرد" امیدوارم حرفای تو هم تموم شده باشه. " و بعد دست چهیونگ و گرفت و اونو دنبال خودش کشید.
.......
چانیول بالاخره وایساد و دست چهیونگ ول کرد.
_ حالت خوبه؟
چهیونگ سرش و بالا برد و به چانیول نگاه کرد. باورش نمیشد انقد راحت اون حرفارو به یوهیون زده و ولش کرده.
آروم سر تکون داد.چانیول نفسش و بیرون داد و دست به کمر شد "به خاطر یوهیون متاسفم."
چهیونگ دوباره سر تکون داد و شونه اش رو کمی مالید._ چرا اون موقع چشات و بستی و منتظر موندی تا بزنتت؟
دخترسرش و بالا برد. چون هرکسی یه ترسی داره و اینم ترس چهیونگ بود.البته که قرار نبود این و به چانیول بگه.
_میشه... دوباره اون کارو نکنی؟... لطفا.
چانیول با نگاه پرسشی نگاهش کرد "کدوم کار و؟ نجاتت دادن از دست یوهیون؟"چهیونگ نفسش و بیرون داد "اینکه به کسی بگی من دوست دخترتم."
چانیول با ناباوری خندید. چی تو سر این دختر میگذشت؟ اون تاحالا دختری رو به جز مونبیول ندیده بود که نخواد باهاش قرار بزاره و حالا چهیونگ از اینکه چانیول دوست دخترش خطاب کرده بود، ناراحت بود؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fiksi Penggemarاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...