صدای بنگ بلند شد و یونگی روی زمین افتاد. چانیول با شنیدن صدا چشماش و باز کرد و به یونگی که از تخت پایین افتاده بود نگاه کرد.
_ تو چرا اون پایینی؟
یونگی نگاهی به اون انداخت "خودت چی فکر میکنی؟"
چانیول خمیازه ای کشید "نمیدونم، من کلا زیاد فکر نمی کنم."و دوباره سرشو رو بالش گذاشت. یونگی بلند شد و کمرش و مالید. چانیول و فحش داد و به دست شویی رفت.
مونبیول داد زد "آهای... کی واسه صبحونه پنکیک میخواد؟"
چانیول چشاشو باز کرد و سریع بلند شد" من."
و به سمت آشپز خونه رفت.یونگی از دست شویی بیرون اومد و کنار چانیول روی یکی از صندلی های پشت اپن نشست. نگاهی به چانیول انداخت و سر تکون داد "نمیخوای بری صورتت و بشوری؟"
چانیول صورتش و قاب گرفت و لبخند زد" این صورت در هر حال جذابه!"یونگی چشاشو چرخوند و زیر لب زمزمه کرد "آخه چه ربطی داشت؟"
بعد نگاهی به مونبیول که داشت پنکیک هارو تو بشقاب میذاشت انداخت. اگه یونگی و مونبیول قرار بود سر به سر چانیول بزارن، نیاز نداشتن درباره اش حرف بزنن.مونبیول منظور یونگی رو از چشاش خوند. یه لیوان و از شیر آب پر کرد و جلوی یونگی گذاشت. چانیول که تمام حواسش به پنکیک ها بود؛ گفت "به نظرتون امروز...."
قبل از اینکه حرفش تموم بشه، یونگی لیوان آب و رو صورتش پاشید. چانیول که کل صورتش خیس شده بود، با عصبانیت پوف کشید. یونگی و مونبیول شروع کردن به خندیدن.
چانیول موهای خیسش و از رو صورتش کنار زد و به دوستاش چشم غره رفت.
_این واقعا خیلی بدجنسی که پشت دوستتون نقشه بکشید.مونبیول پنکیک ها رو رو میز گذاشت و با خنده گفت "و این و کسی داره میگه که همیشه در حال مسخره کردن همه است."
چانیول نفسش و بیرون داد و به طرف دست شویی رفت "هرکس پنکیک من و بخوره برای همیشه رابطه ام رو باهاش قطع میکنما. گفته باشم."
یونگی و مونبیول خندیدن و چانیول به سمت دست شویی رفت........
جیمین با خوشحالی از مامانش خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت.
با چهیونگ توی پارک نزدیک خونه قرار داشتن. قرار بود چهیونگ یه کادو برای تولد مامانش بخره و جیمین هم مثل همیشه قرار بود آخر هفته رو با اون بگذرونه.جیمین باید اعتراف می کرد اون به اینکه آخر هفته شو با یونگی بگذرونه فکر کرده بود. نه اینکه همچین انتظاری داشته باشه، فقط... فقط بهش فکر کرده بود.
یونگی بعد از قرارشون تو پارک بهش پیام نداده بود و جیمین هم از اینکه اول پیام بده می ترسید. میترسید یونگی عصبانی بشه یا اینکه با اینکار مزاحمش بشه.
وقتی صدای چهیونگ که داشت اسمش و صدا می زد رو شنید، سرش و بالا برد و برای اون دست تکون داد.
چهیونگ سریع به سمتش اومد بهش سلام کرد. جیمین به دوستش لبخند زد و گفت "این لباس خیلی بهت میاد."
چهیونگ به پیرهن سفیدش که تا بالای زانوهاش میرسید نگاه کرد و لبخند زد "ممنون."
BINABASA MO ANG
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fanfictionاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...