chapter 71

109 28 7
                                    

زنگ آخر بود و مونبیول فقط منتظر بود حرف های آقای نام تموم بشه تا بتونه از کلاس بیرون بره و یونگسان و ببینه.

چانیول درباره ی اتفاق دیروز بهش گفته بود و مونبیول اون لحظه انقدر عصبانی بود که میخواست هرطور شده اون مردا رو پیدا کنه و کاری کنه عقیم بشن. هرچند که چانیول و یونگی جلوش و گرفته بودن.

به هر حال مونبیول به یونگسان نگفته بود که در این باره میدونه. اگر خودش میخواست این موضوع رو مطرح می‌کرد و نگفتنش انتخابی بود که خرگوشش گرفته بود. دختر مو بلوند هم به این انتخاب احترام میذاشت.

کمی اونطرف تر چانیول هم مثل همیشه بی توجه به درس بود. هرچند که اینبار به جای خوابیدن داشت به چهیونگ فکر می‌کرد. دختر اون روز مثل همیشه باهاش رفتار کرده بود و این باعث می‌شد چانیول هم زمان عصبانی، ناراحت و پشیمون باشه.
انگار اون دختر واقعا همه چیز و فراموش کرده بود، درحالی که چانیول بدون خواسته ی خودش مدام به اون لحظه فکر می‌کرد.

به نظر تنها کسی که اون روز رو مود خوبش به سر میبرد، یونگی بود. کسی که برعکس بقیه روز خوبی رو با توت فرنگی اش گذرونده بود.

بالاخره زنگ خورد و مونبیول با یه خداحافظی سرسری از پسرا دور شد. به فحش هایی که چانیول داشت بهش میداد توجهی نکرد و به طرف در مدرسه دوید. جایی که قرار بود یونگسان و ببینه.

با دیدن دختر که با پاهاش سنگریزه ها رو به طرف باغچه ی کنار پیاده رو پخش میکنه، ایستاد و دستاش و رو زانو هاش گذاشت تا نفسش جا بیاد.
لبخندی زد و با قدم های آروم به سمتش رفت. از پشت دستاش و دورش حلقه کرد و گونه اش رو بوسید.

صدای جیغ و بعد صدای خنده ی دختر بلند شد.
_ ترسوندیم.
دختر با خنده گفت و مونبیول دوباره گونه اش رو بوسید "متاسفم بانی. نتونستم دربرابر بغل کردنت مقاومت کنم."

یونگسان خنده ای کرد و چشماش باریک شد. سرش و به طرف دختر مو بلوند کج کرد و نگاه‌ هاشون و به هم گره زد.

بعد از چند لحظه هیچ کاری نکردن، مونبیول سرش و جلو برد و بوسه ی کوتاهی روی لب های دختر کوتاه تر زد. دستش و گرفت و بدون اینکه لبخندش از بین بره، حرکت کردن.

یونگسان مثل همیشه به دستایی که تو هم قفل شده بودن خیره شد. تصویری که همیشه بهش یادآوری می‌کرد چقدر عاشق انگشت های بلند و سرمای دست مونبیوله.

وارد اولین کوچه شدن و یونگسان به خاطر توقف مونبیول ایستاد. دختر مو بلوند لحظه ای دندون هاش رو به هم فشار داد که باعث شد یونگسان سرش و بالا ببره.

لعنتی!... / اولین کلمه ای بود که به ذهن یونگسان رسید. اون مردای لعنتی دوباره اینجا چیکار می‌کردن؟

دست مونبیول و محکم تر فشار داد و خودش و پشت دختر پنهان کرد.

پسری که یونگسان چند بار دیده بودش،  با نیشخند جلو اومد و ته مونده ی سیگارش و روی زمین انداخت.
_ میبینم که هنوز سالمی کیم یونگسان. رئیس از آدمای بد قول خوشش نمیاد.

Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanroseWhere stories live. Discover now