چهیونگ باورش نمیشد چانیول انقد آدم خوش خنده و حتی مهربونی باشه. اون مدام حرفایی می زد که چهیونگ خنده اش میگرفت.
اومده بودن طبقه سوم و چانیول با دیدن هر مغازه ای چند لحظه به ویترین نگاه میکرد و دوباره راه می افتاد. چهیونگ نمیدونست چانیول چطوری انقد سریع حرکت میکنه.
وقتی بالاخره چهیونگ تونست کنار چانیول وایسته سرش و بالا برد تا بگه به استراحت نیاز داره. ولی چانیول به یجا خیره شده و اخم کرده بود.
_ لعنتی...چهیونگ به جایی که پسر خیره شده بود نگاه کرد. داشت به چندتا دختر همسن و سال خودشون نگاه میکرد. چهیونگ چشاش و تنگ کرد و اون دختر و شناخت. همونی که هفته پیش تو حیاط مدرسه به چانیول اعتراف کرده بود.
چانیول به طرف دختر برگشت"میخوام بهم یه لطفی بکنی باشه؟ بعدا برات جبران میکنم."
چهیونگ میخواست بپرسه اون لطف دقیقا چیه ولی قبلش چانیول دستش و دور گردن دختر انداخت و اون دخترا به سمتشون اومدن.دختری که چهیونگ قبلا دیده بود، با عصبانیت به سمتشون اومد و پاش و رو زمین کوبید.
_ پارک چانیول میبینم که بعد از قال گذاشتن من داره بهت خوش میگذره.چانیول لبخندی زد "هیچ کس کسی رو قال نذاشته یوهیون. من و تو بهم زدیم یادته؟"
دختر نیشخند زد و دست به سینه شد" منظورت اینه که تو باهام بهم زدی؟ من هیچ وقت قبول نکردم که باهات بهم بزنم."
چانیول شونه بالا انداخت "این دیگه مشکل خودته نه من."
یوهیون با عصبانیت گفت "ولی باید دربارش حرف بزنیم. تو هیچ وقت نگفتی چرا... "چانیول این مکالمه رو از حفظ بود. دخترا همیشه درباره همه چیز توضیح میخواستن. ولی چانیول بلد بود خودشو از این جور مخمصه ها بیرون بکشه.
لبخند زد و گفت "متاسفم یوهیون. نمیتونم باهات حرف بزنم. همونطور که میبینی دارم با دوست دخترم وقت میگذرونم. پس فعلا. "
به چشمای از کاسه دراومده چهیونگ توجه نکرد و دختر و دنبال خودش کشید. باید هرچه زودتر از جلوی چشمای یوهیون دور میشد.
......
مونبیول با هیچ کس به جز یونگی و چانیول غذا نمیخورد. ولی اگه یونگسان میخواست بی سر و صدا کنارش بشینه و غذاشو بخوره، اشکالی نداشت.یونگسان غذاش و تموم کرد و وارد فروشگاه شد. با یه شیر کاکائو و قهوه سرد برگشت و قهوه رو جلوی مونبیول گذاشت. مونبیول با حالت سوالی بهش نگاه کرد. دختر گفت "این به خاطر اینه که گذاشتی پیشت غذا بخورم. من معمولا مجبورم تنها غذا بخورم."
مونبیول قوطی قهوه رو برداشت "همیشه آخر هفته هات و اینطوری میگذرونی؟در حال کار کردن؟"
یونگسان لبخند غمگینی زد "خب، نه کسی رو دارم که آخر هفته رو باهاش بگذرونم و هم اینکه هرکس برای زندگی به پول نیاز داره. مگه نه؟ "
BINABASA MO ANG
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fanfictionاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...