یونگسان به مورچه هایی که داشتن زیر پاش حرکت میکردن خیره شده بود.
پاهاش و آروم حرکت میداد تا جلوی راهشون و نگیره.وقتی سایه ی کسی روش افتاد، با خوشحالی سرش و بالا برد با دیدن مونبیول که دستش و براش دراز کرده بود، دستش و بالا برد. مونبیول دست دختر و محکم گرفت و کمکش کرد بلند بشه.
یونگسان با خوشحالی شروع به قدم زدن کنار مونبیول کرد.
_ آخر هفته ها تا ساعت چند کار میکنی؟
یونگسان بدون اینکه نگاهش و از دستاشون که تو هم قفل شده بودن برداره، گفت "شنبه ها تا ساعت 7 و یکشنبه تا ساعت 9."
مونبیول همونطور که با شستش دست دختر و نوازش می کرد گفت "پس فقط شنبه ها چند ساعت خالی داری؟"
یونگسان سر تکون داد و به پاهاشون که هماهنگ حرکت میکردن نگاه کرد.
_ شنبه شب میام دنبالت.یونگسان سرش و بالا برد تا به مونبیول نگاه کنه" برای... چی؟ "
مونبیول نگاهی به دختر انداخت و سرش و کج کرد "نمیخوای بیام؟"
یونگسان سر جاش وایساد و دست مونبیول و محکم تر از قبل فشار داد "من اینو نگفتم. فقط... فقط میخواستم ببینم برای چی."مونبیول سرش و جلو برد و به چشمای دختر خیره شد.
_ نمیدونم. اونش و دیگه تو تصمیم میگیری. هرجا تو بخوای میریم.یونگسان دیگه نتونست جلوی لبخندش و بگیره. تمام تلاشش و کرد تا همونطور که مونبیول گفته، سرش و پایین نندازه.
مونبیول دست یونگسان و کشید تا دوباره حرکت کنن. دختر و تا جای ممکن به خودش نزدیک کرد تا فاصله تا خونه رو همراهش طی کنه.
.....
آخر هفته رسیده بود. یونگی و چانیول از جمعه بعد از مدرسه خونه مونبیول مونده بودن.وقتی تلفن چانیول زنگ خورد، هر سه از خواب پریدن. مونبیول که تو سالن و رو مبل خوابیده بود، گوشی رو برداشت.
_ بله؟
با شنیدن صدای شیرین مادر بزرگ،لبخندی رو صورتش نقش بست و از جاش بلند شد.
_ حال همه مون خوبه مامانبزرگ. آره پیش همیم...
خنده ای کرد و گفت"مامان بزرگ، شما که میدونین چانیول امکان نداره از خیر وعده های غذاییش بگذره نگران نباشید..... همه چیز خوبه جدی میگم شما فقط خوش بگذرونید.... منم دوست دارم زودتر ببینمتون... مراقب خودت باش مامان بزرگ. خداحافظ."خنده ای کرد و گوشی رو رو مبل انداخت. اسم دوستاش و فریاد زد و به طرف دست شویی رفت تا دست و صورتش و بشوره. یونگی دوباره به خاطر لگد چانیول رو زمین افتاد و فریادی کشید.
چانیول از جاش بلند شد و دستش و بالا برد" ببخشید. "
و رفت تا تو صف دست شویی وایسته.
مونبیول از دست شویی به طرف آشپزخونه رفت تا صبحونه ای براشون آماده کنه.وقتی بالاخره هر سه تاشون دور اپن نشستن، چانیول گفت "حق ندارین بهم بگین قراره کل امروز تو خونه بشینیم."
یونگی قاشقی از برنجش خورد و گفت "من امروز با جیمین میرم بیرون."
چانیول سر تکون داد "داری کم کم مارو دور میندازی مین یونگی مگه نه؟"
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Hayran Kurguاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...