Chapter 64 : A Good Memory

125 35 15
                                    

جیمین با خوشحالی به شماره‌‌ای که به اسم هوسوک هیونگ ذخیره کرده بود نگاه کرد و به چهیونگ منتظر گفت " اون رو از یتیم خونه میشناسم. یه روز آوردنش اونجا و فقط یک سال طول کشید تا یه خانواده به فرزندخواندگی بگیرنش. اون تنها کسی بود که باهام خوب رفتار می‌کرد. حتی یه بار جلوی بچه هایی که بهم زور میگفتن وایساد. باورم نمیشه که دوباره تونستم ببینمش." چهیونگ سر تکون داد" به نظر آدم دوست داشتنی ای میاد. خوشحالم که دوباره دیدیش جیم. "

پسر سر تکون داد و سرش رو بالا برد. مدرسه تموم شده بود و جیمین و چهیونگ نزدیک در اصلی بودن.

جیمین با دیدن یونگی که کنار موتورش با مونبیول وایساده، ناخودآگاه لبخند زد و به طرف پسر بزرگتر پرواز کرد. با خوشحالی بازوش رو گرفت و با لبخند شیرینش گفت" سلام هیونگ."

یونگی برعکس همیشه لبخندی نزد. فقط برگشت و جواب سلامش رو داد که باعث شد لبخند جیمین کمرنگ بشه. برعکس یونگی مونبیول به دو تا سال پایینی مورد علاقه اش لبخند زد و رو به جیمین گفت "امروز خوشحال به نظر میای."

لبخند جیمین دوباره پررنگ شد و گفت "آره نونا. امروز یکی رو دیدم که دلم براش تنگ شده بود. هوسوک هیونگ یکی از بچه های یتیم خونه بود. تنها کسی که همیشه باهام خوب رفتار می‌کرد."
مونبیول سر تکون داد " به نظر بهم نزدیک میومدین."

پسر کوچیکتر که هنوز بازوی یونگی رو گرفته بود، با همون لبخند درخشانش گفت" راستش تو اون یه سالی که پیشم بود صمیمی بودیم. ولی خب زمان  زیادی گذشته بود. فکر کردم احتمالا مثل اون موقع باهام رفتار نکنه ولی واقعا برام مهم نبود. خیلی دلم براش تنگ شده بود و واقعا دلم می‌خواست بغلش کنم. البته اونم هیچ تغییری نکرده. مثل همیشه با خنده بغلم کرد و مثل همون موقع ها باهام رفتار کرد. "

جیمین با شور و ذوق گفت و مونبیول نگاهی به یونگیِ عصبانی انداخت. پسر بزرگتر که دیگه نمی‌خواست چیزی درباره ی فرشته‌ی امید جیمین بشنوه، نگاهی به موبایلش کرد و بدون توجه به ساعت گفت" دیگه باید برم. فردا میبینمت مون. "

برای جیمین و چهیونگ سری تکون داد و بازوش رو از دست جیمین درآورد. سوار موتورش شد و توجهی به جیمین که دیگه لبخند نمی‌زد نکرد.

یونگی مثل همیشه باهاش رفتار نمی‌کرد. اون دستش رو لای موهاش نکشید تا بهمشون بریزه. دستش رو نگرفت و حتی بهش لبخند هم نزد. حتی مثل همیشه جیمین و توت فرنگی صدا نکرده بود و فقط براش سر تکون داده بود. جیمین تمام ذهنش رو گشت تا بفهمه چی باعث شده هیونگش ازش ناراحت و یا حتی عصبانی باشه. ولی قبل از اینکه چیزی یادش بیاد، مونبیول صداشون کرد تا باهاشون خداحافظی کنه. بعد بازوش توسط چهیونگ کشیده شد تا به طرف خونه برن.

                                    ....
چانیول از سوپر مارکت بیرون اومد و به آسمون کم ستاره نگاه کرد. موهاش رو از جلوی چشمش کنار زد و گوشیش رو که داشت تو جیبش ویبره میرفت، تو دستش گرفت. با دیدن اسم "بیولِ نق نقو" دکمه ی سبز رنگ و کشید و گوشی رو دم گوشش گذاشت" چی میخوای؟"

صدای پر از حرص مونبیول رو شنید که گفت" جون به جونت کنن عوضی‌ای پارک چانیول. میخواستم حالت و بپرسم. امروز به نظر عصبی میومدی."

چانیول نیشخندی زد و تو دلش مونبیول رو فحش داد. چطور میتونست چانیول و یونگی رو حتی از خودشون هم بهتر بشناسه؟

_آهای... مردی؟
چانیول نفسش رو بیرون داد " الکی دلت و خوش نکن، هنوز زنده ام. "
_ خب حالا که زنده ای نمیخوای بگی چی شده؟
پسر چشماش رو برای لحظه ای بست و زمزمه کرد " الان نه. بعدا میگم... شاید وقتی که دور هم جمع شدیم."

چند لحظه سکوت و بعد مونبیول گفت " هرجور راحتی چان. فقط یادت باشه هرچقدر هم که عوضی و رو مخ باشی بازم من و یونگی دوست داریم."
چانیول خنده ای کرد و سر تکون داد " یادم میمونه."
گفت و با یادآوری یونگی نیشخندی زد" راستی بعد از زنگ ناهار یونگی چیزی بهت نگفت؟ "صدای خنده‌ی دختر از پشت تلفن شنیده شد و گفت" وای چانی....جیمین و دم در مدرسه دیدیم و گفت اون پسره دوست قدیمیشه و باهم صمیمی ان. حتی گفت دلش براش تنگ شده بود. نمیدونی قیافه ی یونگی چقدر خنده دار بود وقتی جیمین داشت درباره ی پسره حرف می‌زد. چشماش داشتن از عصبانیت قرمز میشدن و اگه جیمین یکم دیگه ادامه می‌داد احتمالا سر خودش و میکوبوند تو دیوار. "

دو تاشون بعد از این حرف خندیدن و بعد از یه خداحافظی کوتاه چانیول تماس رو قطع کرد. میدونست اگه مونبیول بگه یونگی عاشق جیمین شده، پس قطعا همینطوره. اون دختر احساسات دوستاش رو خیلی زودتر از خودشون می‌فهمید.

چانیول دوباره نگاهی به آسمون کرد و یاد شبی افتاد که مونبیول کنار رودخونه ی هان پیداش کرده بود. چانیول نمی‌دونست اسمش شانس بود یا چی، چیزی که میدونست این بود که از مونبیول ممنون بود. از اینکه دختر خودشو بهش رسونده بود و التماسش کرده بود از رو پل نپره، ممنون بود.

صدای گوشیش دوباره بلند شد و چانیول قبل از اینکه به اسم رو گوشی نگاه کنه، به ساعت که دوازده و ده دقیقه رو نشون میداد، نگاه کرد. بعد سریع تماس رو برقرار کرد تا ببینه چهیونگ باهاش چیکار داره. ولی قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه، صدای هق هق پشت گوشی بلند شد و صدای دختز رو شنید که با گریه گفت " میشه... میشه بیای پیشم؟.... لطفا چانیول... لطفا..."

چانیول بدون فکر کردن دهنش رو باز کرد "دارم میام." و بعد سوار موتورش شد و مثل دیوونه ای که داره برای زندگیش تقلا میکنه، با بیشترین سرعتی که میتونست، به طرف خونه ی دختر راه افتاد.
                         ...........
چه خبرا؟ (:

Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanroseWhere stories live. Discover now