Chapter 4 : Yong Sun

254 73 8
                                    

جیمین با ناراحتی کیمباپش رو خورد و به میز یونگی نگاه کرد.
دوستشون مونبیول بالاخره برگشته بود و جیمین باید اعتراف می کرد اون خیلی خوشگله. باعث می شد بهش حسودی کنه و فکرای بدی به سرش بزنه. مثلا اینکه نکنه اون دختر از یونگی خوشش بیاد. یا حتی بدتر، نکنه یونگی از اون خوشش میاد؟

چون خیلی واضح بود که مونبیول درست مثل دوستاش خیلی بین همه و مخصوصا پسرا معروف بود.

جیمین نفسش و بیرون داد و تو دلش گفت کاش مونبیول برنگشته بود. چون باید اعتراف می کرد اگه جای یونگی بود و اگه از پسرا خوشش نمیومد، امکان نداشت شانس قرار گذاشتن با اون دختر و از دست بده.

چهیونگ دستش و جلوی اون تکون داد و گفت "آهای... نگاه کردن بهش باعث نمیشه متوجهت بشه."

جیمین آهی کشید "مگه به جز نگاه کردن چیکار میتونم بکنم؟"
دختر شونه بالا انداخت "چه میدونم... شاید براش یه نامه بنویسی."

_ و بگم چی؟ که من عاشقشم و ازش بخوام باهام قرار بزاره؟ با یه پسر؟

دختر دوباره شونه بالا انداخت" تو که هیچ وقت نمیدونی چی پیش میاد. شایدم اون از پسرا خوشش بیاد. فقط... فقط نیاز داره تا اینو بفهمه."
جیمین دوباره آه کشید و مشغول خوردن شد.

دوست داشتن یونگی بدون اینکه بتونه حرفی بزنه واقعا داشت اونو میکشت. حواسش و از درساش و همه چیز پرت می‌کرد.
جیمین دیگه تحمل نداشت از دور یونگی رو نگاه کنه.

با خودش فکر کرد اگه به یونگی بگه چه احساسی داره و یونگی سرش داد بزنه و تحقیرش کنه، شاید احساسش تموم بشه.

شاید حق با چهیونگ بود. باید به یونگی میگفت چه احساسی داره تا حداقل از طرف ارشدش رد بشه. شاید اون موقع دیگه میتونست دست از نگاه کردن به یونگی برداره.
                          .....
مونبیول به یونگی و چانیول گفته بود باید جایی بره و نمیتونه بعد از مدرسه باهاشون بیرون بره.

باید دنبال خونه می‌گشت. اون تصمیم گرفته بود از خانواده عموش جدا بشه و یاد بگیره مستقل باشه.

مونبیول از یازده سالگی پیش خانواده عموش زندگی کرده بود و همیشه فکر می کرد برای اونا یه بار اضافه است. حالا موقعش بوده روی پای خودش وایسته و بیشتر از این اونارو اذیت نکنه.

خیلی از مدرسه دور نشده بود که صدای ناله شنید. سر جاش وایساد و به اطرافش نگاه کرد.

صدا از یه کوچه باریک میومد.
انگار یه نفر داشت التماس می‌کرد.

مونبیول موهای بلندش و پشت گوش زد و به طرف کوچه رفت. نگاهی انداخت و با دیدن سه تا دختر که داشتن به یه نفر زور میگفتن اخم کرد. کسی که داشتن ازش پول میگرفتن یونیفرم مدرسه مونبیول تنش بود.
دختر جلو رفت و داد زد تا توجه همه شونو جلب کنه.
_ ببینم کمک نمیخوای؟

همون دختری که اون روز به مونبیول خورده بود، سرش و آورد بالا.

دختری که داشت بهش زور میگفت، نیشخندی زد و به مونبیول گفت"اشتباه برداشت نکن. ما فقط داریم باهم حرف می‌زنیم. ما دوستاشیم!"

مونبیول ابرو بالا انداخت "واقعا؟ چون به نظر میرسه میخواین به زور ازش پول بگیرین."

دختر پوزخندی زد و گفت "گفتم که دوستاشیم. مگه نه یونگسان؟"

دختر که حالا مونبیول فهمیده بود اسمش یونگسانه سرش و پایین انداخت و آب دهنش و قورت داد.
مونبیول منتظر موند دختر ازش کمک بخواد ولی یونگسان هیچی نگفت.

دختر مو کوتاه دوباره نیشخند زد و گفت" دیدی؟ هیچ کس به تو نیاز نداره پس بهتره راهت و بکشی و بری. "

همون موقع یونگسان سرش و بالا آورد و با التماس به مونبیول خیره شد.

مونبیول نفسش و بیرون داد. اون از آدمای ضعیف متنفر بود. از آدمایی که هیچ وقت شانسشونو امتحان نمیکردن و هیچ وقت حرف نمیزدن بدش میومد. اگه یونگسان کمکش و می‌خواست، باید دهن باز می کرد و می‌گفت.

مونبیول سر تکون داد و گفت "خیل خب." و بعد دختر رو تنها گذاشت. مونبیول فرشته نجات هیچ کس نبود. برای چی باید به کسی که ازش درخواست کمک نکرده بود کمک می‌کرد؟

حتی دیگه براش مهم نبود اون برگه رو به دختر بده. اگه یونگسان برگه شو میخواست، خودش باید میومد و اونو از مونبیول می گرفت.
                    ......
دستی روی زخم کنار لبش کشید و وارد خونه شد.
کیفش و رو زمین انداخت و روی کاناپه ولو شد. باید سریع لباساش و عوض می کرد ناهار می‌خورد. باید ساعت 5 تو سوپر مارکت می بود تا شیفتشو تحویل بگیره.

یونگسان دستی به پهلوی کبود شده اش کشید و به دختری که اون روز دیده بود فکر کرد. چطوری می تونست انقدر بدجنس باشه؟ یعنی واقعا نفهمیده بود اونا داشتن از یونگسان به زور پول میگرفتن؟

سرش و تکون داد و از جاش بلند شد. یه نودل فوری رو روی گاز گذاشت و به سمت دست شویی رفت تا زخماشو بررسی کنه.

به دخترایی که پولش و گرفته بودن لعنت فرستاد. پول خیلی زیادی نبود ولی یونگسان برای هر وون خیلی تلاش می کرد. البته هیچ کدوم از این پولا قرار نبود برای خودش بمونه. بعد از اینکه دو ماه پیش باباش مرد و اونو تنها گذاشت، طلبکارای باباش ریختن سرش و حالا یونگسان مجبور بود بدهی های پدرشو پرداخت کنه.

آهی کشید و از دست شویی بیرون اومد. بدنش درد می کرد. اون دخترا چند بار به پهلوهاش لگد زدن. لعنتیا... واقعا به این کار نیاز بود؟ میتونستن فقط پولشون و بگیرن و شرشون و کم کنن. نیازی نبود بهش چندتا لگد هم بزنن.

دختر به طرف آشپزخونه رفت و مشغول خوردن رامن شد. حداقل رامن باعث می شد اوضاع یکم بهتر بشه.
                      .....
تا اینجا نظرتون راجع به یونگسان چیه؟ 🤔

Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanroseWhere stories live. Discover now