Chapter 12 : Nightmare

210 58 18
                                    

یونگی از خونه موندن متنفر بود. از بیکار بودن هم همینطور. ولی مونبیول و چانیول کار میکردن و برای همین تو روزای هفته یونگی مجبور بود خودش سر خودش و گرم کنه. ولی حالا یه نفر و پیدا کرده بود که باهاش بره بیرون و از این بابت خوشحال بود. برای یونگی زیاد مهم نبود جیمین با رفتارای اون ممکنه چه فکری بکنه، یونگی فقط به احساسات خودش اهمیت میداد.

ساعت مچیش رو دستش کرد و بالاخره از خونه بیرون رفت. با یه تاکسی به پارکی که توش با جیمین قرار گذاشته بودن رفت. وقتی به جایی که باهم قرار گذاشته بودن رسید، جیمین و دید که با اضطراب داره ناخوناش و میجوه.
یونگی خندید و به پسر کوچکتر که یه پلیور گشاد و شلوار لی مشکی پوشیده بود، نگاه کرد. آروم به سمتش رفت و پشتش ایستاد. گلوشو صاف کرد و باعث شد جیمین از جاش بپره.
یونگی با هر حرکت پسر خنده اش می‌گرفت. اون خیلی بانمک بود.

_ سلام.
جیمین سرش و تکون داد و با لبخندی که نمیتونست پنهونش کنه گفت "سلام."
یونگی بهش لبخند زد و گفت "این رنگ خیلی بهت میاد."
و به پلیور نارنجی پسر اشاره کرد.
جیمین قرمز شد. سرش و انداخت پایین و زمزمه کرد "ممنون."

یونگی سر تکون داد و جلوتر حرکت کرد تا راه رو به جیمین هم نشون بده. قرار بود برن به کافه مورد علاقه یونگی.

وقتی به کافه رسیدن، یونگی در و نگه داشت تا جیمین وارد بشه و بعد خودش وارد شد. روی یه میز گوشه سالن نشستن و یونگی به جیمین گفت هرچیزی که دوست داره سفارش بده.
جیمین عاشق چیز کیک بود و همون و سفارش داد. برعکس جیمین، یونگی که زیاد از شیرینی خوشش نمیومد، یه اسپرسو سفارش داد. جیمین با خودش فکر کرد اونا خیلی باهم فرق میکنن.

وقتی گارسون سفارش و گرفت و رفت، یونگی به جیمین لبخند زد و گفت " متاسفم که انقد یهویی ازت خواستم باهام بیای بیرون. من واقعا حوصله ام سر رفته بود."
جیمین سریع سر تکون داد "اشکال نداره... به هر حال... منم کاری نداشتم."
براش مهم نبود به چه دلیلی یونگی رو ببینه. دیدنش برای جیمین کافی بود.

پسر بزرگتر سر تکون داد "خب، ببینم دبیرستان چطوره؟ "
جیمین به یک ماه گذشته فکر کرد و گفت" سخته... ولی... ولی خیلی هم بد نیست."
جیمین اون قسمت "به خاطر تو دوست دارم هر روز بیام مدرسه " رو به ارشدش نگفت.

یونگی خنده ای کرد و گفت "اولین ماه من به عنوان یه بچه دبیرستانی واقعا خنده دار بود. هیچ کس بهمون نگفته بود اگه بند کفش همکلاسیامونو گره بزنیم میبرنمون دفتر. "
جیمین خندید" واقعا اینکارو میکردین؟"
یونگی سر تکون داد" ولی یه بار یه پسره وقتی خواست بلند شه با سر خورد به میزش. بعد فهمیدن کار ما بوده. "

جیمین با ناباوری خندید. یونگی از چیزی که فکرشو می‌کرد هم  دوست داشتنی تر بود. ('_')

_ خب بعد چیکارتون کردن؟
یونگی شونه بالا انداخت "فقط گفتن دیگه تکرار نشه."
جیمین میدونست بابای یونگی یه آدم سیاسی و رئیس یه کمپانی خیلی بزرگه. برای همین هیچ کس هیچ وقت جرئت نداشت چیزی بهش بگه.

Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanroseDove le storie prendono vita. Scoprilo ora