(قسمت چهل و نهم : پرداخت)
مونبیول مدرسه رو پیچونده بود. اگه این کاری بود که باید برای به دست آوردن دل یونگسان انجام میداد، پس اهمیت نداشت اگه چندتا کلاس و از دست بده.تو خونه ی مونبیول بودن و مونبیول داشت برای دوتاشون قهوه درست میکرد. یونگسان روی کانتر نشسته بود و پاهاش رو تکون میداد. سرش پایین بود و مونبیول داشت تمام تلاشش رو میکرد تا همین حالا نره و دختر و تو بغلش بگیره تا لباش و رو کل بدنش بکشه. هنوز مطمئن نبود کاملا بخشیده شده یا نه.
لیوان و به طرف یونگسان گرفت و دختر بالاخره سرش و بالا آورد. بعد از چند ثانیه خیره موندن تو چشمای مونبیول، سریع نگاهش و دزدید و خودش و با قهوه اش سرگرم کرد. فکر اینکه یه نفر که خودش نبود مونبیول و بوسیده ناراحتش میکرد. مگه مونبیول نگفته بود به یونگسان تعلق داره؟
سرش و بالا برد و نگاه نگرانش و رو مونبیول انداخت. دلش میخواست چیزی که دیده برای همیشه از ذهنش پاک بشه چون فکر کردن بهش یونگسان و میلرزوند.
_ چیزی شده بانی؟
مونبیول با نگرانی پرسید و به چشمای دختر که هر لحظه ممکن بود از اشک خیس بشه نگاه کرد.یونگسان لیوانش و کنارش گذاشت و دستاش و دور گردن مونبیول حلقه کرد. سرش و رو گودیه بین گردن و بازوش گذاشت و زمزمه کرد " بازم قراره اون پسره رو ببینی؟" مونبیول خنده ای کرد و موهای دخترِ حسود و نوازش کرد.
_ باهم تو یه کلاسیم پس آره مجبورم هر روز قیافه ی نحسش و تحمل کنم.
یونگسان اخم کرد و مونبیول و محکم تر به خودش چسبوند.
_ ولی... اگه دوباره...
مونبیول شونه های دختر و گرفت تا دختر و از خودش جدا کنه.
_ بهت گفتم همچین اتفاقی نمی افته بانی. من کسی نیستم که آدما بتونن انقدر راحت بهش نزدیک بشن یا بتونن لمسش کنن. اون یه اشتباه بود. فقط یه لحظه حواسم پرت شد.
یونگسان سر تکون داد و به اینکه چقدر خوش شانسه که جزو آدمایی که اجازه ندارن به اون دختر سرد نزدیک بشن نیست، فکر کرد. لبخند کمرنگی رو لباش نقش بست که از چشم مونبیول دور نموند._ به چی میخندی؟
یونگسان که هنوز دستاش دور گردن مونبیول بود، گفت " فقط اینکه من جزو اون آدما نیستم." مونبیول ابروش و بالا انداخت " کدوم آدما؟"
_ اونایی که حق ندارن نزدیکت بشن یا... لمست کنن.
یونگسان گفت و سرش رو پایین انداخت و گرم شدن گونه هاش و حس کرد. گوشه لب دختر مو بلوند بالا رفت و تصمیم گرفت گونه های دختر از چیزی که هستن هم سرخ تر کنه.آروم دستش و بالا برد و موهای خوش حالت دختر و پشت گوشش زد. دست دیگه اش رو روی زانوی دختر گذاشت و آروم بالا برد. یونگسان با چشمای گرد شده اش به دست سردی که داشت از زیر دامنش رد میشد نگاه کرد و قبل از اینکه بتونه دهنش و باز کنه، مونبیول لباشون و به هم رسوند. یونگسان یقه ی لباس دختر و تو مشتش فشورد و چشماش و محکم بست. دختر مو بلوند زبونش و وارد دهنش کرد و یونگسان بی اختیار ناله کرد. بدنش گر گرفته بود و دست مونبیول که داشت رو رونش حرکت میکرد، هیچ کمکی به بالا تر نرفتن دمای بدنش نمیکرد. وقتی مونبیول لب پایینیش و گاز گرفت، ناله ای کرد و به موهاش چنگ انداخت.
انگار برای مونبیول مهم نبود چون نه تنها متوقف نشد، بلکه دست دیگه شو به کار انداخت و از زیر بلیز دختر رد کرد.
یونگسان کمبود هوا رو تو ریه هاش حس میکرد ولی حاضر نبود لباش و از لبای مونبیول جدا کنه. بالاخره کسی که بوسه رو شکست تا یونگسان بتونه نفس بکشه، مونبیول بود.
YOU ARE READING
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fanfictionاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...