قطرههای خون توی هوا پیچید و صدای فریاد پسر بلند شد. دو نفری که روبهروش ایستاده بودند خندیدند و مردی که بهش مشت زده بود دستش رو تکون داد تا قطرههای خون رو بتکونه.
چانیول چشمهاش رو به مرد دوخت و نیشخند زد " واقعا، جههوان؟ فکر میکنی یه مشت ساده باعث میشه نظرم و عوض کنم؟" سرش رو بالا برد و بعد از تف کردن خون توی دهنش رو زمین، گفت " گفتم انجامش نمیدم. هم خودت و هم رییست، برید به درک!"
جملهی آخر رو از لای دندونهاش فریاد زد و چشمهای خشمگینش رو به مردی که از سالها پیش میشناختش دوخت. زندگی چانیول هنوز کمبودهای زیادی داشت، ولی این دلیل نمیشد بخواد اشتباه بچگیاش رو برای بار دوم تکرار کنه. حالا بزرگ شده بود، خانوادهای داشت که بهش اهمیت میدادن و دختری توی زندگیاش بود که بهش مثل یک قهرمان نگاه میکرد. پس نه، پسر حاضر نبود با قبول کردن اون پیشنهاد لعنتی به دختر ثابت کنه که فقط یک عوضیه و نه بیشتر. اون همین حالا هم اشتباههای زیادی کرده بود و به دختر یک عذرخواهی بزرگ بدهکار بود. عذرخواهیای که باید بعد از دک کردن این افراد از خونهاش انجام میداد.
مرد مو بلند دستهاش رو مشت کرد و با برداشتن چند قدم، درست روبروی پسری که توی حیاط خونهی خودش به صندلی بسته شده بود، ایستاد. دستی لای موهایی که مثل همیشه با کش نبسته بودنشون کشید و با پوزخندی گفت " بیخیال چانی. تو که میدونی آخرشم هرکاری هیونگ بگه رو انجام میدی. پس برای چی همهچیز و واسه خودت سخت میکنی، ها؟" پسر چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و سرش رو عقب برد" نمیدونم. شاید چون به همون دلیلی که تو هم تلاش میکنی ادای آدما رو دربیاری." بدنش رو جلو کشید و بعد از دوختن چشمهاش به مرد، خندید" با اینکه میدونی فقط یه سگ شکاری واسه هیونگتی."
مو بلند خندهاش رو خورد و نگاه خشمگینش رو به پسری که همیشه میتونست عصبانیاش کنه دوخت. اصلا رییسش برای چی انقدر روی برگردوندن اون پسر اصرار داشت؟
دستش رو بالا برد تا مشت دیگهای حوالهی پسر کنه که صدای نفسنفس توجهش رو جلب کرد. مرد همزمان با چانیول نگاهش رو به سمت صدا برگردوند و چشمهای هردو با دیدن دختری که روبروی ورودی خونه خم شده بود و داشت نفسنفس میزد، درشت شد.
دختر سرش رو بالا آورد و با دیدن سه تا غریبه که چانیول بسته شده به صندلی رو احاطه کرده بودند، قدمی به عقب برداشت. دستهاش رو با ترس مشت کرد و نگاهش رو به پسر دوخت. چشمهای پسر برای لحظهای پر از ترس شدن و بعد فریاد زد" بدو! بدو چهیونگ!" و برای دختر فقط شنیدن صدای فریاد چانیول کافی بود تا پاهاش رو حرکت بده و بدوه.
_برو دنبالش!
جههوان فریاد زد و جوونترین فرد بین اون سه نفر شروع به دویدن کرد.چانیول آب دهنش و قورت داد و همونطور که سعی میکرد دستهاش رو باز کنه، با نگاهش دختر رو دنبال کرد تا از خوب بودنش مطمئن بشه. درسته که بهش گفته بود هروقت بخواد میتونه پیشش بیاد، ولی چرا الان؟
YOU ARE READING
Our Big Secrets | Yoonmin, Moonsun, chanrose
Fanfictionاسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از بزرگترین سیاستمدارای کشور(مین یونگی) ، پسری که دخترا چند ثانیه حرف زدن باهاش براشون ارزوئه(پارک چانیو...