🩸11🩸

215 36 25
                                    

🐇متیو🐇

محکم بغلش کردم...
اون چیزی که دیدم حسم میگفت خواب نیست...
نگاهای نگران دیاکو و پدرش هم همین رو نشون میداد!:(

اون کسی که روی تخت خوابیده بود هم بیشتر شوکه ام میکرد...
اون دقیقا عین یه جنازه خوابیده بود...
حتی نفس کشیدناشم بزور بود!:(

همونجوری که دیاکو مشغول پانسمان کردنش بود...
از بازوش نگه داشتم...
🐇دیاکو میشه آرومتر پانسمانش کنی؟!آخه معلومه زیادی زخماش میسوزه!:(

لبخندی زد...
🐊چشم حواسم هست!:)

نتونستم نپرسم...
با نگاه به چهره ی نگران پدرش لب زدم...
🐇این پسر کیه؟!چرا به این روز افتاده؟!

دیاکو وقتی بی تابیم رو دید...
از دستم گرفت و آروم فشرد...
🐊عزیز دیاکو چی اینقدر ترسوندتت...مگه نگفتم تا پیش منی درامانی؟!:)♡

لبخندی زدم...
ولی بازم یه چیزی داشت اذیتم میکرد...
دوباره به پسر زیبایی که روی تخت خوابیده بود نگاه کردم...
دیاکو تکخنده ای زد و روی صورتم رو بوسید...
🐊اگه بهت بگم کیه نباید به کسی بگی...باشه؟!:)

سری تکون دادم...
🐇قوله قول!:)

خندید...
دم گوشم آروم لب زد...
🐊معشوقه ی دلربای مستر استیونه!:)

خندیدم...
پدرش فهمید...
با تندی نگاهش کرد...
🐉بجای معاشقه با معشوق کوچولوت بهتره به کارت برسی!:/

دیاکو چشمی گفت...
دیگه اذیتش نکردم و رفتم روی صندلی نشستم...
گاهی صدای نالهای ریز پسره میومد...
ناراحت میشدم...
خیلی معصوم بود!:(

🐉استیون🐉

وقتی دیاکو و متیو رفتن...
کنارش دراز کشیدم...
سرش رو روی سینه ام گذاشتم...
حرف زدم...
برای بخشش...
برای زود قضاوت کردن...
ای کاش میفهمیدم که دیلان از معشوق پدرش بدش میاد...
بدش میاد مادرش رو کنار بزارم...
بدش میاد که معشوقم کسی بجز مادرش باشه!:/
فقط موندم کی اینجا به خودش جرعت چنین کاری رو داده و جنگ به این بزرگی رو که کلی تلفات بجا میزاره رو شروع کرده؟!:(:/

نالید...
آروم...
خوش صدا...
قلبم فشرده شد...
روی ریسمانهای درخشان و طلایی و بلندش رو بوسیدم...
🐉جانم عزیزترینم...جانم ستاره ی تابانم!:)♡☆

چشاش نیمه باز شد...
🔮استی...ون...من...سرفه...

انگشت روی لبای دلبراش گذاشتم...
🐉شیشش...میدونم عزیزترینم...حیف که نگاهای معصوم و پاکت رو چشام ندید و دست روت بلند شد!:(♡

سرش رو به سینه ام فشردم...
هق زد...
ناز کرد...
ادا اومد...
همیشه همینقدر حساس و معصومانه رفتار میکرد!♡

از چونه اش گرفتم و بالا آوردم...
خیره توی چشای آسمونیش...
لب روی لبای سرشار از زندگیش گذاشتم...
بوسیدم...
صدای هق هقاش توی دهنم خفه میشد...
بغضم شکست...
اشک جاری شد...
هر چند با قلبی سرد اما پر از عشق!♡

SWEET💕BLOODWhere stories live. Discover now