🩸80🩸

48 3 0
                                    

🩸راوی🩸

مایکل سری تکون داد و سریع دویید سمت سایمون و زک تا بهشون فرمان عقب گرد رو بده.

همون میون دیاکو هم مشغول جنگیدن با چند تا از اون هیولاها شد.

میون نبرد با خستگی به مایکل چشم دوخت که سعی داشت سایمون و زک رو برای عقب نشینی قانع کنه که البته بی فایده بود!
خب طبیعتا اون دو نفر زیادی جنگنده و مغرور بودن!

کلافه از این نبرد یهویی و بی برنامه بودن همه چیز شمشیر دیگه که روی زمین و کنار پاش بود رو برداشت و با غرشی بت سمت هیولاها حرکت کرد.
توی اون لحظه فقط و فقط به خاتمه دادن به این نبرد فکر میکرد!

حس میکرد خوی خون آشامیش بدجوری بیدار شده!
چشاش قرمز شده بود و هیچ هیولایی حتی با جثه ی درشتش حریفش نبود.
سایمون و مایکل و زک با حیرت بهش چشم دوخته بودن.
دیاکو توی هوا بود و یک به یک از هیولاها رو با فرو کردن شمشیروسط قلب و گردنشون از پای درمیاورد!

با تموم شدن اون سپاه خونخوار بالاخره سکوتی میونشون برقرار شد و فضای جنگل از مه سیاه رنگ خالی شد.

هر سه تاشون با کمی تردید بهش نزدیک شدن.
شاید کمی ترس توی وجودشون بود از اینکه ممکنه دیاکو توی حال و توای خودش نباشه و الآن یه تمام خون آشام باشه!

اما با سقوط یهویی دیاکو روی زمین هر سه تقریبا سمتش دوییدن.
مایکل سریع خم شد و گرفتش.
بدنش یخ کرده بود.
سایمون با اخمی گفت:
مرده؟!

زک دست به سینه وایساد و لب زد:
حتما نیاز به خون داره!

مایکل سری تکون داد و گفت:
خب معلومه به خون نیاز داره...اون از تموم قدرتش استفاده کرده...مگه ندیدین چجوری همه رو یه تنه کشت؟!

SWEET💕BLOODTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang