🩸41🩸

97 14 0
                                    

🐊دیاکو🐊

تا وسط های منطقهمون رسیده بودن.
تشخیص زک و نقشه ی تخریبگرش سخت نبود!

وقتی بهش رسیدیم به افرادی که همراهم بودن فرمان نبرد دادم و به گرگینه هایی که همراه زک بودن حمله کردن.
زک با دیدنم جهید و چون توی جلد گرگش بود خیلی غول پیکر و وحشی به نظر میرسید!

به محض اینکه جهید پنجول هاش رو بالا برد و روی صورتم کشید!
دیر اقدام به دفاع کردم و پرت شدم روی زمین.
با خنده لب زد:
شاهزاده ی خونآشام ها مثه اینکه آماده ی نبرد نیست...

قبل اینکه بخواد جمله ی بعدیش رو به زبون بیاره بلند شدم و با سرعت بهش حمله کردم.
خواستم دندون هام رو توی گردنش فرو کنم که صدای مایکل و گروهی دیگه از گرگینه ها با مشتی روی زمین انداختمش.
مایکل که از همهشون با شعور تر بود میتونست درست و حسابی به این تجاوز یهویی به منطقهمون جواب بده و دلیل درستی بیاره.

اومد سمتم و گفت:
یه سو تفاهم بوده...ما قرار نبود دیگه تن به نبرد بدیم...زک خودش اقدام کرده...

غریدم:
برای چی باید چنین کاری بکنه و منطقه رو به خطر بندازه؟!اصلا میدونین اگه این جنگ همینجور ادامه پیدا بکنه پای کیا میاد وسط؟!

یه قدم به مایکل نزدیک شدم و گفتم:
شما که نمیخواین این سر و صدا و گرد و خاک اختلافات خونآشام ها و گرگینه ها به گوش شاه سرزمین تاریکی ها برسه؟!میدونین که اگه بیدار بشه قطعا همه ی منطقه رو از هر موجودی پاک میکنه!

زک بلند شد و نگاه بدی بهم انداخت و گفت:
تو یه خونآشام ترسویی که به یه مشت خرافات گوش میدی که از جنگ فرار کنی...

خواستم سمتش حمله ور بشم که مایکل زک رو به ضربه ای به سمتی پرت کرد و به گرگینه ها با عصبانیت گفت:
ببندینش و ببرینش به قصر...شاه منتظرشه!

برگشت رو به من و گفت:
ببین من اصلا نمیخوام با شماها بجنگم...از بچگی حس خوبی به این خشم و این نبردها نداشتم...من میخوام صلح کنیم...حتی بارها با سایمون حرف زدم...اون چیزی که گفتی هم بهش ایمان دارم...گاهی...

مکثی کرد که از بازوش گرفتم و گفتم:
چی...

نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
اون چیزی که گفتی رو یه روز توی جنگل دیدم...

با حیرت بهش چشم دوختم و گفتم:
تو میخوای بگی شاه تاریکی ها رو دیدی؟!

سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
یکی از سرباز هاش...هر شب میبینمش...اگه بخوای میتونیم قرار بزاریم و یه شب بریم سر وقتش و خب دو نفرس میتونیم از پسش بربیاییم...میدونی که از گرگینه و خونآشام در کنار هم حساب میبرن...

سری تکون دادم و گفتم:
باشه...امشب خوبه؟!

لبخندی کجی زد و گفت:
تو خیلی مرد خوبی هستی دیاکو!

لبخندی زدم و بازوش رو فشردم و گفتم:
بلدی چجوری حرف بزنی...شاید این بزرگ ترین حسن اخلاقیته که تو رو از گرگینه های دیگه متمایز میکنه!

خندید و گفت:
مادرمون اینجوری بهمون یاد داد که همیشه با عقلمون تصمیم بگیریم نه با دل و احساسات که خشم و نفرت و جنگ هم از یه جور احساسلت منفی میاد...اما نمیدونم چرا فقط من این رو فهمیدم!

SWEET💕BLOODTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang