🐺مایکل🐺کنار تختش نشستم.
روی موهاش و صورتش رو نوازش کردم.
خوابیده بود.
نمیخواستم بیدارش کنم اما اونقدری درونم آشوب بود که نمیتونستم ازش دور بمونم!با بغضی که به گلوم چنگ مینداخت خم شدم و لبام رو روی پیشونیش گذاشتم و عمیق بوسیدم.
لبخندی زد.
لبخندی زدم.
خیره به چشاش لب زدم:
خواب نبودی؟!دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت:
گرمای بدنت بیدارم کرد!لباش رو به لبام نزدیک کرد و گفت:
چرا کلافه ای مرد من...مثه هر وقت دیگه ای خوب میشم!لبام رو به لباش سپردم.
عمیق بوسیدم و گاز ریزی ازش گرفتم و لب زدم:
عشقت نمیزاره آروم بگیرم...میخوام از اینجا بریم...نمیخوام دیگه کسی بهت آسیبی برسونه!لبخند تلخی زد و گفت:
میدونی که بیرون از اینجا برامون چقدر خطرناک و ناامنه؟!میخوای همیشه توی تله های دشمنامون باشیم؟!آهی کشیدم و روی زخم سینه اش رو نوازش کردم و گفتم:
تا الآن هم کم ضربه نخوردی گرگ زیبای من...سایمون همیشه زورگوعه...نمیتونم ببینم هر دفعه بخاطر سرکشی هات ازش ضربه بخوری و...انگشت روی لبام گذاشت و با صورتی. که بخاطر درد کمی جمع شده بود گفت:
نفس...میدونی که اون فقط نگران به خطر افتادن زندگیمونه...نفس...من هم میدونم که تند رفتم...پس...اوم...میون حرفش یهو صورتش از درد جمع شد.
نگران به جای جای بدنش چشم دوختم و گفتم:
چی...چیشد...زک...خوبی...دست سمت زخم پهلوش برد و با ناله ای گفت:
آی...درد...آه...معطل نکردم و سریع از اتاق خارج شدم و سمت اتاق طبیب قصر رفتم.
ESTÁS LEYENDO
SWEET💕BLOOD
Terrorخونی شیرین همانند عسل...!♡_♡ 💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫 writer:☆miss aylar☆