🩸57🩸

54 6 0
                                    


🐺مایکل🐺

کنار تختش نشستم.
روی موهاش و صورتش رو نوازش کردم.
خوابیده بود.
نمیخواستم بیدارش کنم اما اونقدری درونم آشوب بود که نمیتونستم ازش دور بمونم!

با بغضی که به گلوم چنگ مینداخت خم شدم و لبام رو روی پیشونیش گذاشتم و عمیق بوسیدم.

لبخندی زد.
لبخندی زدم.
خیره به چشاش لب زدم:
خواب نبودی؟!

دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت:
گرمای بدنت بیدارم کرد!

لباش رو به لبام نزدیک کرد و گفت:
چرا کلافه ای مرد من...مثه هر وقت دیگه ای خوب میشم!

لبام رو به لباش سپردم.
عمیق بوسیدم و گاز ریزی ازش گرفتم و لب زدم:
عشقت نمیزاره آروم بگیرم...میخوام از اینجا بریم...نمیخوام دیگه کسی بهت آسیبی برسونه!

لبخند تلخی زد و گفت:
میدونی که بیرون از اینجا برامون چقدر خطرناک و ناامنه؟!میخوای همیشه توی تله های دشمنامون باشیم؟!

آهی کشیدم و روی زخم سینه اش رو نوازش کردم و گفتم:
تا الآن هم کم ضربه نخوردی گرگ زیبای من...سایمون همیشه زورگوعه...نمیتونم ببینم هر دفعه بخاطر سرکشی هات ازش ضربه بخوری و...

انگشت روی لبام گذاشت و با صورتی. که بخاطر درد کمی جمع شده بود گفت:
نفس...میدونی که اون فقط نگران به خطر افتادن زندگیمونه...نفس...من هم میدونم که تند رفتم...پس...اوم...

میون حرفش یهو صورتش از درد جمع شد.
نگران به جای جای بدنش چشم دوختم و گفتم:
چی...چیشد...زک...خوبی...

دست سمت زخم پهلوش برد و با ناله ای گفت:
آی...درد...آه...

معطل نکردم و سریع از اتاق خارج شدم و سمت اتاق طبیب قصر رفتم.

SWEET💕BLOODDonde viven las historias. Descúbrelo ahora