🩸16🩸

137 29 4
                                    

🐇متیو🐇

وقتی چشم باز کردم کسی توی اتاق نبود.
با ترس از تنها شدن بعد اون همه اتفاقی که افتاده و همینطورم تموم نشدن جنگ رفتم سمت در و در رو باز کردم اما قفل بود.
با ترس به در کوبیدم و اصلا نفهمیدم کی به جیغ و داد و گریه کشید!

وقتی در باز شد با دیدن دیاکو خودم رو پرت کردم توی بغلش که با تموم وجود بغلم کرد.
بلند بلند گریه میکردم که بیشتر بدنم رو توی بغلش فشرد و دم گوشم تند تند و با آرامش لب زد:
چیزی نیست عزیزم...من اینجام چرا گریه آخه...هر چیزی که میترسونتت رو بنداز دور من دیگه هیچ وقت نمیزارم ازم دور باشی زندگی من!

کم کم با حرف هاش آروم شدم و توی بغلش چشام رو بستم.
از زیر زانوهام گرفت و بلندم کرد که دستام رو دور گردن حلقه کردم و روی گردنش رو بوسیدم.
خنده ی آرومی کردم و روی تخت خوابوندم و کنارم دراز کشید و شقیقه ام رو بوسید و صورتم رو نوازش کرد و اشکام رو پاک کرد و گفت:
دیگه از هیچی نترس خرگوش کوچولوی من باشه؟!

سری تکون دادم که بلند شد و روم خیمه زد و خیره توی چشام لب زد:
چطوره یکم بخورمت تا بفهمی از کسی که فقط باید بترسی منم...هوم؟!

وقتی شروع کرد به الکی گاز گرفت گردنم و سینه ام و شکمم به خنده افتادم و سعی داشتم از خودم دورش کنم اما وقتی لباش روی لبام نشست بدون هیچ مقاومتی دست هام رو روی صورتش قاب کردم و لبام رو بیشتر به لباش فشردم!

وقتی بین پاهام نشست خمار نگاهش کردم.
پیرهنش رو درآورد و دوباره روم خیمه زد و تو یه حرکت از دو طرف یقه ام گرفت و پاره اش کرد.
اونقدری حرکتش خشن بود که کمرم از روی تخت بلند شد و به ناله افتادم.
وقتی یا عطش شروع به بوسیدن گردنم کرد از ترس و لذت جیغ خفه ای کشیدم و یه بازوی از جنس سنگش چنگ زدم.
بدنش کوره ی آتیش بود و نفس نفس میزد و لباش سرخ شده بود و رنگ خون گرفته بود و پوستش بیرنگ و نیش هاش بلند شده بود و چشاش هر لحظه به رنگی بود!
گاه عسلی...گاه آبی...گاه سبز...گاه سیاه...گاه قرمز!

وقتی لباش و زبونش روی سینه ام نشست و مکی زد پایین تنه ام از شدت فشار در حال انفجار بود!
انگار فهمید که همینجور که داشت سینه هام رو میخورد شلوارم رو از پام درآورد!
با دستش روی عضوم چنگی زد.
همزمان گازی از نوک سینه ام گرفت که جیغی کشیدم و از مو هاش چنگی گرفتم.
با شیطنت خندید و گفت:
میخوام دوباره برای من بشی فسقلی برفی!

لبخندی با عشق زدم و گفتم:
من همیشه میخوامت دیاکو!

خندید.
دلنشین و گوش نواز!
میون پاهام رفت و از دو طرف رون هام گاز ریزی گرفت که بدنم لرزید و خواستم پاهام رو ببندم که نزاشت و کاملا بازشون کرد و عضو کوچیکم رو وارد دهنش کرد و بلعید!
اونقدری پایین تنه ام خورد و خیس کرد که کاملا آماده شده بود.
بدنم به رعشه افتاده بود و گاه کمرم از روی تخت بلند میشد و مینالیدم و آه میکشیدم اما بعد از ورود عضوش که اندازه اش برام نامعلوم بود و شاید بزرگترین چیزی بود که میتونستم حسش کنم هق هقام شروع شد!

شروع به بوسیدن جای جای صورتم کردم و منتظر موند تا بهش عادت کنم.
با لحن آرامبخشی دم گوشم لب زد:
شیشش...عزیزم یکم دیگه...عشقم فقط یکم دیگه آروم باش و نفس عمیق بکش تا عادت کنی بهش...

اونقدری باهام حرف زد که حتی نفهمیدم کی بدنم بی حس شد و ضربه هاش شروع شد و محکم و محکم تر به نقطه ی لذتم میکوبید!
با هر ضربه بوسه ای روی لبام میزد و یا روی گردنم رو عمیق میمکید!
چشام از شدت تندی ضربه هاش و برخوردش با نقطه حساسم سیاهی میرفت و یه لحظه هم نمیتونستم از آه و ناله ام دست بکشم!

هر دو نزدیک اومدنمون بود که دست روی عضوم گذاشت و همراه با تلمبه ای که توی سوراخم میزد عضوم رو مالید و میون انگشت هاش فشرد!
با لرزش و آه بلندی کام شدم که اونم یکم بعد من با آه مردونه ای کام شد!

سرم رو بوسید و از پشت بغلم کرد و به خودش چسبوند و گفت:
بهترین حس دنیای منی!

لبخندی با عشق میون خواب و بیداری زدم!

SWEET💕BLOODDove le storie prendono vita. Scoprilo ora