🩸40🩸

110 13 0
                                    

🐺سایمون🐺

با صدای ظریفی دم گوشم چشم باز کردم.
نیکولاس با نگرانی نگاهم میکرد.
با ترس اینکه حالش بد شده و یا بچه براش اتفاقی افتاده تقریبا تو جام پریدم و از دو طرف بازو هاش گرفتم و لب زدم:
برای بچه اتفاقی افتاده؟!

سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
نه عزیزم...ماجرا...

مکثی کرد که نگران تر لب زدم:
نیکولاس بگو دیگه دارم از نگرانی جون میدم...

میون حرفم پرید و گفت:
زک با یه گروه گرگینه رفته سمت سرزمین خونآشام ها...

بین حرفش بود که سریع از روی تخت پریدم پایین و از اتاق خارج شدم.
با غرش بالای پله های رو به سالن اصلی لب زدم:
گرگینه های احمق کجایین پس؟!

یه گروه از محافظ های ویژه به صف شدن که به در خروجی اشاره کردم و گفتم:
برین زک و اون گرگینه های احمقی که همراهش رفتن رو برگردونین و وای به حالتون اگه بدون اونا به قصر برگردین!

با احترامی سریع از قصر خارج شدن.

با قرار گرفتن دستی روی شونه ام به سمتش برگشتم که با مایکل مواجه شدم و بدون وقفه سیلی توی صورتش خوابوندم و با حرص لب زدم:
کدوم گوری بودی وقتی اون زک بی فکر و بیشعور داشت برای به پا کردن یه جنگ و درگیری دیگه نقشه میچید؟!هان؟!

دست روی صورتش گذاشت و گفت:
همینطور که دستور دادی مشغول رسیدگی به مناطق اطرافمون بودم...

از جلوی راهم کنارش زدم و گفتم:
برو دنبالش...گرگینه های ویژه رو فرستادم تو هم برو!

SWEET💕BLOODTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon