🐺سایمون🐺
با صدای ظریفی دم گوشم چشم باز کردم.
نیکولاس با نگرانی نگاهم میکرد.
با ترس اینکه حالش بد شده و یا بچه براش اتفاقی افتاده تقریبا تو جام پریدم و از دو طرف بازو هاش گرفتم و لب زدم:
برای بچه اتفاقی افتاده؟!سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
نه عزیزم...ماجرا...مکثی کرد که نگران تر لب زدم:
نیکولاس بگو دیگه دارم از نگرانی جون میدم...میون حرفم پرید و گفت:
زک با یه گروه گرگینه رفته سمت سرزمین خونآشام ها...بین حرفش بود که سریع از روی تخت پریدم پایین و از اتاق خارج شدم.
با غرش بالای پله های رو به سالن اصلی لب زدم:
گرگینه های احمق کجایین پس؟!یه گروه از محافظ های ویژه به صف شدن که به در خروجی اشاره کردم و گفتم:
برین زک و اون گرگینه های احمقی که همراهش رفتن رو برگردونین و وای به حالتون اگه بدون اونا به قصر برگردین!با احترامی سریع از قصر خارج شدن.
با قرار گرفتن دستی روی شونه ام به سمتش برگشتم که با مایکل مواجه شدم و بدون وقفه سیلی توی صورتش خوابوندم و با حرص لب زدم:
کدوم گوری بودی وقتی اون زک بی فکر و بیشعور داشت برای به پا کردن یه جنگ و درگیری دیگه نقشه میچید؟!هان؟!دست روی صورتش گذاشت و گفت:
همینطور که دستور دادی مشغول رسیدگی به مناطق اطرافمون بودم...از جلوی راهم کنارش زدم و گفتم:
برو دنبالش...گرگینه های ویژه رو فرستادم تو هم برو!
BINABASA MO ANG
SWEET💕BLOOD
Horrorخونی شیرین همانند عسل...!♡_♡ 💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫 writer:☆miss aylar☆