🐊دیاکو🐊
وقتی وارد قصر شدم همگی مشغول بودن.
این قصر پنهانی بود و کسی جز خودمون ازش خبر نداشت.
یه جایی بین دو کوه بود و دور تا دورش دیوار بلندی از بوته ها کشیده شده بود!اگه همه چیز به خوبی تموم بشه قطعا همهمون برای زندگی همین جا رو انتخاب میکنیم!
تموم سرباز ها آماده باش شدن با حضورم.
این میون و درگیری و نگرانی برای جنگ مسئله ی عشق و بچه ای که قرار بود تموم چیزم بشه هم وسط بود!هر دردی که میکشید رو حس میکرد.
از وقتی که خونم رو بهش تزریق میکردم به طرز عجیبی هر بار که دردش میگرفت منم دچار یه مشکلی میشدم و حالا میتونست کند شدن سرعتم باشه یا حتی تاری دید یا سردرد یا...
کلا بدنم بهم میریخت و همه چیزم مختل میشد البته گاهی این اتفاق میوفتاد و نه همیشه!امروز موقع برگشت به قصری که فعلا توش اقامت داشتیم دچار یه سردردی شدم و فهمیدم متیو دچار مشکلی شده.
سریع تر خودم رو رسوندم.
سریع ردش رو ردم و بوی خونش رو دنبال کردم و به اتاق کریس ختم شد!در زدم و وارد شدم.
کریس میدونست منم برای همین لبخندی زد و به تخت اشاره کرد.
لبخندی بهش زدم و رفتم سمت متیویی که غرق خواب بود.
روی مو های فرفریش رو بوسیدم و آروم دست زیر کمر و زانو هاش گذاشتم و بغلش کردم و به سمت در رفتم و گفتم:
ممنون مراقبش بودی کریس...شبت بخیر!لبخندی زد و رفت سمت تخت و گفت:
خواهش میکنم دیاکو...میدونی که متیو رو عین داداشم دوست دارم!وقتی وارد اتاق شدم و خواستم بزارمش روی تخت دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
نرو...تنهام نزار...روی پیشونیش رو بوسیدم و لب زدم:
نمیرم عزیزم...دست هاش رو دورم محکم تر حلقه کرد و گفت:
نه میخوای بری...آروم گذاشتمش رو تخت و روش خیمه زدم و روی لباش رو نرم بوسیدم و لب زدم:
من اینجام عزیزم...میتونی سرت رو بزاری روی سینه ام و آروم بخوابی...مگه میشه دیاکو عروس زیبا و خونآشام کوچولوش رو تنها بزاره؟!لبخندی زد و وقتی گذاشت کنار دراز بکشم سرش رو روی سینه ام چذاشت و روی سینه ام رو بوسید و گفت:
دوستت دارم دیاکوی من!لبخندی با عشق بهش زدم و سرش رو بیشتر به سینه ام فشردم و روی مو هش رو نفس کشیدم و بوسیدم و لب زدم:
من بیشتر فرشته کوچولوی من!🩸پایان فصل اول🩸
KAMU SEDANG MEMBACA
SWEET💕BLOOD
Hororخونی شیرین همانند عسل...!♡_♡ 💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫 writer:☆miss aylar☆