🐺مایکل🐺خیلی سریع از اون منطقه دور شدیم.
قرار شد بعد به توافق رسیدن با خانواده هامون برای جنگی که رقیبمون به صورت پنهانی داشت براش آماده میشد اقدامی کنیم!با سرعت سمت قصر رفتم.
باید سایمون رو میدیدم و بهش همه چیز رو میگفتم.
وقتی به قصر رسیدم سمت اتاقش رفتم.
در زدم که در باز شد و قامت ظریف نیکولاس جلوی در نمایان شد.
لبخندی زدم و گفتم:
ببخشید اگه مزاحم استراحتت شدم!لبخندی مهربون زد و گفت:
نه خواب نبودم...با سایمون کار داری؟!سری تکون دادم که گفت:
به نظرم رفته پیش زک...خب میدونی که داره تنبیهش میکنه!آهی کشیدم و سمت سیاه چال و شکنجه گاه رفتم.
از پله های رو به زیر زمین پایین رفتم و صدای شلاق و فریادهای خفه ای به گوشم رسید.
وقتی رسیدم و صحنه ی مقابلم رو دیدم قلبم از تپش وایساد!
زک غرق خون بود!
سمت سایمون رفتم و با سرعت شلاق رو ازش گرفتم و داد زدم:
چطور...چطور تونستی سایمون؟!زک بی حال رو باز کردم و بغلش کردم و روی تختی که اونجا بود خوابوندم که صورتش از درد جمع شد.
اون عین برادرم بود واسم و دوستش داشتم و نمیتونستم اینجوری ببینمش.
هر چند که کله خره و گند میزنه به همه چیز اما همبازی بچگیمه و نمیتونم ازش متنفر باشم!سایمون به نظر مست بود که نفهمید با زک چیکار کرده و وقتی از حال رفت شکم به یقین تبدیل شد!
اون واقعا توی مستی هوشیار نیست و ممکنه به یه قاتل زنجیری هم تبدیل بشه!
ESTÁS LEYENDO
SWEET💕BLOOD
Terrorخونی شیرین همانند عسل...!♡_♡ 💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫💀🚫 writer:☆miss aylar☆